#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_63
رمزش 1331، وسواس به خرج نده زود بيا......
سرشو پايين انداخت و گفت نفس: ممنون، زود ميام...
يه نيم ساعتی معطل شدم تا نفس خانوم با دست پر اومدن....
اوه اوه ماشالا چه خريديم كرده....
خندم گرفت و براي اولين بار بهش لبخند زدم...
من: چه خبره؟؟؟؟ با خجالت گفت نفس: چند تا تاپ و شلوار تو خونه اي هم داشت خوشم اومد گرفتم...
من: مباركت باشه.
به بدبختی وسايلو برداشتيمو رفتيم توي ماشين، فكر نميكنم چيزي از قلم افتاده بود..
ناي راه رفتن نداشتيم ديگه، نه من نه اون...
نفس نشست و چشماشو گذاشت روي هم....
نفس: واااي هلاك شدم...
من: خوبه واسه خودت اومديم خريد كلی چيزي گيرت اومده، من چی بگم پس؟؟؟ دستمو به جيب پشت شلوارم زدم و گفتم
من: عههه ،فكركنم كيفمو روي ميز بستنی فروشی جا گذاشتم، تو بشين من الآن ميام...
نفس: باشه.
بدو رفتم توي يه مغازه كه توي راه برگشت پشت ويترينش اون شالی رو ديدم كه نفس خوشش اومده بود و من گفته بودم بهش نمياد و نگرفته بودم، در صورتی كه بهش ميومد!!!....
خيلی زود گرفتمشو برگشتم توي ماشين، در اصل جا موندن كيف بهونه بود براي خريدن اون شال...
نفس همچنان چشماش بسته بود....
شالو از توي بستش بيرون آوردمو آروم انداختم روي صورتش...
به ثانيه نكشيدكه چشماشو باز كرد و روسري روكنار زد، با خوشحالی گفت نفس: واااي ممنون آرمان...
romangram.com | @romangram_com