#منشی_مدیر_پارت_72

- خوشحالم که وجودم مثمر ثمر بوده

- جدا اگر شما نبوديد من نمي دونستم چطوري با الناز ارتباط برقرار کنم واقعا ممنوم....

- خواهش ميکنم.. حالا که قصد داريد منو تا دم در خونه برسونيد بپيچيد توي همين خيابون

- چشم...

مقابل مجتمع که رسيدم گفتم: مرسي... همين جا پياده ميشم

درحاليکه ماشين را متوقف ميکرد گفت: خواهش ميکنم

با سرعت پله ها را طي کردم و مقابل در اپارتمان ايستادم تا نفسي تازه کنم . به ساعتم نگاه کردم ساعت چهار و بيست دقيقه بود.براي اينکه ورودم را اعلام کنم زنگ را فشردم و پس از چند ثانيه با کليد در را باز کردم و مامانم را مقابلم ديدم.

- سلام مامان

به جاي اينکه جواب سلامم را بدهد ارام گفت: ديگه سفارش نمي کنم و دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بريم.

همراه مامان به راه افتادم در هال با عمو مواجه شدم شبيه پدر بود اما خيلي جوان تر نشان ميداد و مثل پدر مرتب و خوش لباس بود. به احترامم برخاست . به طرفش رفتم و سلام کردم. دستم را در دستش فشرد و با دقت به چهره و اندامم نگاه کرد در حاليکه سرش را تکان ميداد گفت: زيبا و ظريف و کشيده درست .... مثل مامانت و ب*و*سه اي ظريف از گونه ام برداشت. در حاليکه نگاهش ميکردم گفتم: شمام خيلي شبيه پدر هستيد.

- ولي به خوش شانسي اون نبودم که دختري مثل تو داشته باشم.

- خوش شانس... اگر پدر شانس داشت که حالا زير خاک نخوابيده بود.

- مرگ يه امر طبيعيه دخترم. به خوش شانسي و بد شانسي ربطي نداره

- ولي بابا و روزبه با مرگ طبيعي زير خاک نرفتند.

- به هر حال اونا رفتن چه طبيعي چه غير طبيعي و منم از رفتن اونا متاسفم ودر حاليکه به مامان نگاه ميکرد گفت: دلم ميخواد اينو باور کنيد

- باور ميکنيم... مگه کسي ميتونه از مرگ برادر و برادرزاده اش متاسف نباشه؟؟

romangram.com | @romangram_com