#منشی_مدیر_پارت_64
- پس خيالم راحت باشه
- بله راحت باشه
با قطع شدن تماس به فکر فرو رفتم: يعي چي شده؟ حتما باز عمو اومده اون طرفا و مامان نميخواد که ما همديگر رو ببينيم. من نمي فهمم دليل مامان چيه، اي کاش برام توضيح ميداد شايد منم ديگه اينقدر مشتاق ديدن عمو نبودم. حالا کجا برم خسته و مونده.
با صداي اقاي فرهنگ که گفت: اتفاقي افتاده به خودم اومدم.: نه چيز مهمي نيست
- مطمئنيد که چيز مهمي نيست؟
- البته.... فقط و با ياد اوردن اينکه اقاي رستمي چند دقيقه قبل به خاطر کار مهمي زودتر از هروز رفت، ساکت شدم.
- به من بگيد شايد بتونم کمک کنم.
- ميخواستم امروز يه کم ديرتر از شرکت برم ولي يادم اومد که اقاي رستمي زودتر رفته.
- حالا ميخوايد چيکار کنيد؟
- بالاخر يه کاري ميکنم
- من يه پيشنهاد دارم که بهتون توصيه ميکنم قبول کنيد... ببينيد الان عمو با اقاي عظيمي قراره برن سر ساختمون . منم اومدم يه امانتي از عمو بگيرم و برم. به نظر من بهتره شما همراه من بيايد چون تقريبا مسيرمون يکيه( چه پررو!!) چون من اين امانتي رو بايد به يکي از دوستام بدم . اون امانتي رو به ارش ميدم و بعد از همون طرف شما رو ميرسونم و خودم برميگردم موافقيد؟
- من نميخوام مزاحم شما بشم.
- ببينيد من بايد اون مسير رو طي کنم چه شما باشيد چه نباشيد. پس تعارف نکنيد باشه؟ با تکان دادن سرم موافقت کردم. چند دقيقه بعد اقاي فرهنگ امانتي را تحويل گرفت و گفت : حاضريد؟
پالتو و کيفم را برداشتم و گفتم: بله
فربد درحاليکه در اتاق اقاي فرهنگ را قفل ميکرد گفت: اينو يادتون رفت برداريد. و به جعبه گل الناز اشاره کرد.
- نه يادم نرفته. لازم نيست ببرمش خونه.
romangram.com | @romangram_com