#محاق_پارت_96

میثم عصبانی به من که از خنده سرخ شده بودم، نگاه کرد و چشمش تا گلوله ی کاراملی درون سینی رفت. ترسیده بالا پریدم و دوییدم که البته بی نتیجه بود و گوله برفی محکم به پشت شانه ام خورد.

تلو تلو خوردم و قاشق درون گوله برفی ام لق زنان روی زمین افتاد.

چشم هایم را ریز کردم و پر حرص برگشتم، میثم لبخند دندان نما زد و همایون دست های سرخ شده اش را روی دهانش گذاشته و شانه هایش می لرزید.

بی شعوری بود که او، از کارامل ها بی نصیب بماند.

نگاهم به خط خنده ی چشم های نیلوفر و میثم رسید. مشکوک نگاهم کرد و با چرخاندن مردمک هایش به آن دو اشاره کرد.

چشمکم از دید نیلوفر دور نماند و جیغ کشان خودش را پشت همایون مخفی کرد. میثم پر قدرت گوله برفی ای به همایون زد که همایون چند لحظه دست به شکمش گرفت و خم شد.

با تعجب سمتش می دَوییم. نیلوفر، ترسیده همایون را صدا می زند.

میثم دست روی شانه ی همایون می گذارد:

ـ همایون؟

همایون چرخید و گوله برفی اش درون صورت میثم پرتاب کرد، نیلوفر جیغ کشید و من از فرصت استفاده کرده، گوله برفی ام را به شلوار مشکی اش پرتاب می کنم.

همایون فریاد می زد و هر بار فحش کشمان می کرد که مگر مظلوم گیرآورده اید؟ میثم را بزنید!

میثم تا این حرف را می شنید، گوله برفی هایش بیشتر و بیشتر سمت همایون پرتاب می شد.

نیلوفر سوسول بازی در می آورد و هر بار خودش را پشت میثم یا همایون قایم می کرد.


romangram.com | @romangram_com