#محاق_پارت_73

ـ چی گفتی؟

محکم تر خودم را عقب می کشم و دستش کم کم شُل می شود:

ـ بلبل زبونی هرجایی جواب نمیده!

خودم را عقب می کشم و خم می شوم تا روسری سه گوش را بر دارم که لباسم به خاطر وزش باد بالا می رود و متوجه نگاه او به کمرم می شوم.

با اخم می غرم:

ـ جای دید زدن کار بهتری هم می تونی انجام بدی.

روسری را دور بازوهای برهنه ام می پیچم و مخلفاتم را درون جیبم می اندازم، بی توجه به او و نگاه مات انده اش ترکش می کنم. نرده ها را رد می کنم و چنان درب نرده ها را می بندم که نگاه چند نفر این سمت کشیده می شود.

مرتیکه چه قدر پرو است، از همان طرز صحبتش در هواپیما متوجه قلدری اش شدم؛ اما فکر نمی کردم، این قدر بی پرده باشد.

پله های هتل را سنگین و پاکوبان بالا می رفتم، انگار تمام حرصم را سر این پله های سنگی سُربی می خواهم، خالی کنم.

نیما را روی پله ها می بینم، با لباس بیرون سر درگوشی برده روی پله اول نشسته اش و غش غش می خندد.

لگد می پرانم و او پر شتاب به دیوار می خورد.با همان بدعنقی نق می زنم:

ـ نصفه شب،هر هر راه انداختی؟ مردم که مثل تو دل خوش نیستند،کپیدند!

https://t.me/Roman_Sedna


romangram.com | @romangram_com