#محاق_پارت_180

دو زن با وضع نابهنجاری، هرُ کِر کنان، اسکناسی در جیب همان خدمه جا دادن و از دستمالی شدن توسط خدمه عقب نماندند. انگار بدشان هم نیامد که تا دندان نیششان، دهان گشادشان باز بود.

با فاصله کمی از جایی که ایستادم، پارکینگ هتل قرار داشت. هرچند یک بار، ماشین ها می رفتند و می آمدند.

حوصله هنذفری و آهنگ گوش دادن را نداشتم. در واقع دلم می خواست؛ هرچی زودتر به خانه برسم و سیر دل بخوابم.

هوا خود زمستان بود، ابرها کمرنگ، آسمان آبی و شفاف به چشم می آمد. در اخبار دیشب تلویزیون شنیدم که برف دوباره ای پیش رو است.

روی اندک درخت های اطراف، مقداری از برف هفته پیش جا خوش کرده بود.

https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw





#پارت_شصت_و_یک

#پارت_61

نگاهم دوباره به همان ماشین کشیده می شود. زن عینک بزرگش را، روی موهای مش شده اش، قرار داده است و با خنده پیپ می کشید.

حس بدی نسبت به حضورش داشتم. هرچند او را نمی شناختم؛ اما حس می کردم، گاهی نگاهم می کند. از سکوی زیر پله های هتل، فاصله می گیرم و سمت خیابان اصلی می روم.

با چند قدم کوتاه به خیابان اصلی که درست کنار هتل قرار داشت، می رسم. صدای بوق بوق های پشت سرهم، نشان ماشین عروسی بود که در انتهای خیابان می دیدم.


romangram.com | @romangram_com