#محاق_پارت_161
ـ حالم ازت بهم می خوره. می دونستی زندگیم همین کارمه، می دونستی و خر عموی احمق تر از خودت شدی که بگی هواخواه منی؟ آره همایون؟
پوزخندی می زنم و با دو دستم محکم به عقب می فرستمش:
ـ این اون زندگی بود دیگه؟ همون که توی هجده سالگیم قسمش رو خوردی؟ پنج سال گذشته همایون، پنج سال با بدبختی با افسردگی با تنهاییام گذشته. قبول که شدم گفتی؛ عین کوه پشتمی، کوه؟ تو الان تپه هم نیستی برام، شدی سراب که هی منو گیر چی بندازی؟
انگشت سبابه ام را تهدید وار جلویش تکان می دهم:
ـ همایون! من غلط کنم دیگه پام رو توی اون خراب شده ی تو بذارم.
دست هایش را روی انگشت سبابه ام می گذارد:
ـ گوش بده، چند لحظـ....
با دست آزادم عقب می فرستمش:
ـ من گوشام از چرند و پرندات پره. گورت رو گم کن.
گوشه ی شال گردنم را می کشد:
ـ دهنت رو ببند و گوش بده...
شانه هایم را می گیرد و مرا بر می گرداند. تکانم می دهد:
ـ امیرارسلان رو چه قد می شناسی؟ می دونی یه چی گاف بده، کل خانواده اش میشن تف سر بالا؟ تو چه بخوای چه نخوای خانواده ی اونی. امیرارسلان چه کاره ست پامچال؟ یه آدم خوب و زندگی آروم؟ نه دختر، یه مرد که کله گنده ها شکنجه بدنی دادنش تا از زیر زبونش حرف بکشن.
romangram.com | @romangram_com