#محاق_پارت_154
هایپر سر کوچه یک پول جیرینگی گرفت و بعد آن روز، اطلاعات دقیق از مرد به من داد.
روزی که متوجه ی قیافه او شدم، پِی چیزهای مشکوکی رفتم. میثم چندباری مچم را گرفت. سوال پرسید که " این همه بیرون رفتن، برای چیه؟"
برای ماست مالی حرفم با نیلوفر دست به یکی کردم و پیشنهاد ازدواج دروغین پسری را وسط کشیدیم که روزی گندش در می آمد.
حالا، او اینجا بود در چند قدمی ام با عطر مزخرفش که همان قبلی ست.
مهم ترین رکن آمدنش چه می توانست باشد را نمی دانم؛ اما از چهره و حرف هایش حس بدی نمی گرفتم.
ـ برای قدم زدن، یک کم دیر نیست؟
پوزخندی می زنم:
ـ برای مزاحم شدن، یک کم زود نیست؟
دهان کجی ای می کند و یقه تیشرتش را صاف می کند:
ـ فقط ازت خوشم اومده.
می خندم و نیمه بلند موهایم را عقب می فرستم:
ـ راه مخ زنی خوبی رو انتخاب نکردی! توی هر سفرم، اونقدر آدم می بینم که تو بینشون، هیچی نیستی.
وارد خیابان اصلی می شوم و سمت تاکسی زردها می روم.
romangram.com | @romangram_com