#محاق_پارت_138

همایون با صدقه، راهی رشت شد. کارهایش بهم گره خورده بود و ماندنش اینجا ترجیحاً جایز نمی دانستم.

میثم، هرچند یک بار زنگ می زد و در نگرانی که نشأت از سفارش های همایون بود، خودش را سهیم می دانست.

می فهمید؛ بی حوصله تر از آنم که برایم از بازی جدید ریخته شده موبایلش بگوید، درنتیجه؛ تماس را کوتاه و بامزه بازی در نمی آورد.

نیلوفر بی خیال، دید زدن می شود و سمتم می آید. لیوان شیشه ای، شیرکاکائویش را بر می دارد و لبی می زند:

ـ حوصلم سر رفت...

گردنم را می چرخانم:

ـ خوابم میاد.

و پشت بندش، خمیازه ای می کشم و او با اخم نگاه می کند:

ـ همایون، بیرون رفتن رو قدغن کرده.

چشم، ابرویی می آیم:

ـ کی گوش میده؟

نیش چاک می کند:

ـ یعنی بریم بیرون؟


romangram.com | @romangram_com