#محاق_پارت_125
سرش بالا می آید و به من مات مانده نگاه می کند. هلاجی کردن تمام چرند و پرندهایش سخت می شود که عصبانی ضربه ای به سینه اش می زنم:
ـ چرا فکر کردی، حرف های اون مرتیکه برام مهمه؟ کارم رو سر یه مردک جوعلق از دست بدم؟ احمقم یا عقلم کمه؟ کدومش رو راجع به من برداشت کردی که جدی جدی بازی برام در میاری؟
لبی تر می کند و با دست چپش کلافه کل صورتش را در بر می گیرد. نفس عمیقی می کشد:
ـ ببین پامچال، من فقط توی کل زندگیمون، همین رو ازت می خوام. درک کن، خواهش می کنم. بعد باز، میثم کارت رو درست می کنه؛ اما الان جونت واجبه یا کارت؟ کلافه ام نکن. از دیشب اونقدر فکر کردم که دیگه نمی کشم.
گوشی موبایلش که زنگ می خورد، بی اهمیت به من، کمی آن سمت تر، جواب تلفنش را می دهد. دستم را سست، به تیکه گاه نیمکت آبی رنگ می گیرم و لعنت می فرستم به تمامِ امیرارسلان ریاحی!
کسی که خواب کودکی هایم را گرفت و بی اهمیتی هایش، از من، منی ساخت به اسم" نفرت"!
حالا دوباره، سر و کله اش پیدا می شود، حرف هایش برای من پشیزی ارزش ندارد، خودش که خیلی وقت است، برایم جز منفورترین شخص زندگی ام شده است.
همایون از کنارم عبور می کند:
ـ سپیده اومد!
و من همان جا خشکم می زند و تنم در این سرما منقبض می شود. همه شان، همه شان آمده اند تا آرامشم را بگیرند.
اول امیرارسلان و حالا سپیده! خدایا بگو؛ عمق فاجعه حمله مردهاست یا زخم صورتم و یا وجود کثیف این آدم ها؟
من، هی دور شدم، هی خودم را دور زدم که دیگر نمی بینمشان، که دیگر زنی شبیه به چهره ام و با شکستگی های کمرنگ را نمی بینم؛ اما همیشه جایی بدبختی خودش را نشان می دهد که تو کیش و مات می شوی.
سپیده را می بینم. پالتوی آجری رنگ با کفش های پاشنه تخت مشکی و چهره ای که از من دور است. همان خوش پوش ولگرد آمده است!
romangram.com | @romangram_com