#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_85

تمام مدتی که غذا می خوردم توی فکر بودم ... هیرا هم بهم مشکوک شده بود

بالاخره بعد از چند دقیقه طاقت نیاورد و گفت :

هیرا _ میشا ؟

نگاهش کردم ... بانگرانی گفت :

هیرا _ چرا انقدر رنگت پریده عزیزم ؟ چند وقته حالت خوب نیست ... می خوای بریم پیش رونالد ؟

لبخند مصنوعی زدم و گفتم :

من _ نه عشقم ... چیزی نیست

نفسش و فرستاد بیرون و گفت :

هیرا _ مطمئن نیستم لعنتی .

لبم و گزیدم ... این حس چی بود ؟ هم بهش بدبین بودم هم خوش بین

دلم پیچ خورد ... به زور تمام غذام و خوردم تا هیرا بیشتر از این بهم گیر نده

وقتی حساب کرد از رستوران زدیم بیرون ... صدای زنگ گوشی هیرا بلند شد

اونم ریجکت کرد و گوشیش و گذاشت توی جیبش ... دستم و گرفت و من و

کشوند به سمت پارکی که یه خیابون پایین تر از رستوران بود ...

روی نیمکت نشستیم ... هیرا بدون اینکه نگاهم کنه گفت :

هیرا _ می خوام چند وقته یه چیزی بهت بگم !

باتعجب نگاهش کردم ... ولی نگاهم نمی کرد ... از نیم رخ هم می تونستم

بفهمم عصبیه

من _ چیزی شده ؟

صداش بم و گرفته شد

romangram.com | @romangram_com