#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_47


بعد تک خنده ای کرد و گفت:

امیر_باورت می شه نیستی دیگه حوصله هیچ کاریو نداریم؟ شایان شیطون هم آروم شده

من_دلم براش تنگ شده..یعنی برای همتون

امیر_ماهم همینطور..من باید برم..مواظب خودت باش گلکم

من_توهم همینطور..به بچه ها سلام برسون حتما

امیر_چشم بای

من_بابای

گوشیو قطع کردم و تو فکر فرو رفتم..با نشستن دستی رو شونم سرمو بلند می کنم..ریکی با لبخند دستشو سمتم

دراز می کنه...لیوان بود..ازش می گیرم و زیرلب تشکر می کنم

من_هیرا کجاست؟

رومان_یه تماسی داشت..رفت بیرون

سری تکون دادم و بلند شدم با همون لیوان رفتم تو اتاقم...خسته بودم.نشستم رو تخت و لخت شدم..

البته تاب و شلوارکا..منحرفا!

لیوانو سر کشیدم و یه آخیشی از ته دل گفتم..رو تخت دراز کشیدم وخواب منو به دنیای خودش برد

سرم و تو بالشت فشار دادم..اه خفه شید..

صدای واضح و عصبی هیرا تو مخم بود..بلند میشم و عصبی با همون سرو وضع میرم پایین..همه سراشونو

انداخته بودن پایین و هیرا باعصبانیت زر زر می کرد

من_هوی..چخبرته..خونه رو گذاشتی رو سرت

فارسی حرفیدم..ریکی خندش گرفته بود..لبشو گاز گرفت..

با عصبانیت اومد سمتم و دستش و کرد لای موهام و کشید

جیغ زدم:

من_هوی ول کن موهامو...


romangram.com | @romangram_com