#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_35


رومانم داد زد:

رومان_قشنگ بگــــرد داریم

خواستم دوباره داد بزنم که یه نگاه عاقل اندر سهیفانه ای به یخچال انداختم..خب برو پیششون مثل یه

آد...نه نه خوناشام حرف بزن

با سرعت نور رفتم کنارشون که گرخیدن...زدم زیر خنده..

من_حال کردید نه؟

رومان_زود یاد گرفتیا

همون لحظه دخترا هم پایین اومدن

سیدنی بهم پوزخندی زد و گفت:

سیدنی_زود یاد گرفتنش هیچی...تور کردن پسرا هم بهش اضافه کن

و این بود که اخم کردم و ریدم به در و پیکرش

من_عزیزم نشنیدم چی گفتی؟

با خشم نگام کرد و گفت:

سیدنی_فکر نکن اومدی اینجا خاطرخواه برای خودت جور می کنی و...

نذاشتم ادامه بده و با سرعت نور چسبوندمش به دیوار و داد زدم..از اون دادایی که امیر و شایان همیشه می گفتن

حتی پسرا هم ازش می ترسن

من_حرف دهنتو بفهم...ببینم کی بود منو به این روز انداخت؟ من که داشتم زندگیمو می کردم..حواستو جمع کن

هر چی از ایرانیا شنیدی اینم بهش اضافه کن که قاطی کنن دیگه هیچ احد و ناسی رو نمی شناسن؟ گرفتی؟

و وحشی بهش زل زدم..

در حالی که داشت خفه می شد گفت:

_آ..آره فهمیدم

ولش کردم و افتاد زمین و به سرفه..الیزا اومد طرفمو دستش و رو شونم گذاشت و با لحن مهربونی گفت:


romangram.com | @romangram_com