#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_33
ریکی_اوه آره..امیر باهام تماس گرفت
تا اینو گفت زود پریدم و گفتم:
من_خب؟
خندید و نشست رو تخت کنارم و بی توجه به حضور دخترا گفت:
ریکی_پدرت خیلی شکاره..رفته سراغ امیر و شایان فکر می کنه تقصیر اوناست...امیر می گفت خیلی دلتنگتن..شایان و رها هم یکمی شک کردن..!
بغض کرده بودم..با بغض گفتم:
من_منم دلم براشون خیلی تنگ شده..
خندید و گفت:
ریکی_شنیده بودم دخترای ایرانی خیلی احساساتی هستن
سیدنی_هـــی حواستو جمع کن..مگه ماچمونه؟
ریکی بدونه اینکه نگاهش کنه درصورتی که زل زده بود به من گفت:
ریکی_دخترای ایران یه چیز دیگن!
بعد یه چشمک ریز به من زد...خندم گرفت..عوضی شیطون!
یهو در اتاق به تاق باز شد...اوه این پسر خوشگله چی بود اسمش؟ چشمای مشکیش دل منو برده خخ
رومان_اون امشب بر می گرده
آریزونا باخنده گفت:
آریزونا_آخ جون
الیزا_اه بد اخلاقمون داره میاد
ریکی نگاشو ازم گرفت و گفت:
ریکی_تماس گرفت؟
رومان_آره..
بعد رومان نگاهش به من افتاد و با لبخند گفت:
romangram.com | @romangram_com