#می_گل(جلد_دوم)_پارت_158

رو برای مثلا قهرش انتخاب کنه..اما مرغ می گل 1پا داشت..میخواست به اصطلاح خودش ثابت کنه که میتونه رو
پای خودش بایسته! -من نمیمونم..شهروز ببینه اوردمت یه چیزی بهم میگه...گفته بود نمیخواد بچه رو ببینی -آخه
چرا؟ -چراش رو از خودش بپرس!! می گل با قدمهای نا مطمئن پله های بیمارستانی که همین چند وقت پیش توش
بستری شد رو بالا رفت و خودش رو به بخش مراقبتهای ویژه نوزادان رسوند..جلوی ایستگاه پرستاری ایستاد و
گفت -سلام خانوم -سلام -من ضیایی هستم.. -بفرمایید امرتون؟ -اومدم بچه ام و ببینم زن سرش رو بلند کرد و
گفت:بچه اتون؟ کمی فکر کرد و گفت:آها...ببخشید نمیتونید ببینیدش -چرا؟ -راستش..پدرش اجازه نداده...ببینید
خانوم کلا بچه شما ممنوع الملاقاته خیلی شرایط عادی نداره که بتونی ببینیش -اگر باباش هم نگفته بود نمیزاشتید
ببینمش؟؟؟یعنی هر بچه ای با این شرایط بستری بشه مادرش باید بره بمیره؟؟؟پس مهر مادری و عاطفه چی
میشه؟خانوم من بچه ام و امروز نبینم شاید دیگه نتونم حالا حالا ها ببینمش..پدرش لج کرده..تورو خدا..فقط چند
ثانیه!!! پرستار به چهره ی ساده و پر از صداقت می گل نگاهی کرد و گفت:خیلی خب..بزار برم ببینم چیکار میتونم
برات بکنم! می گل هم به دری که پرستار توش گم شد خیره شد به امید خبری خوش..بعد از چند دقیقه پرستار با
عجله بیرون اومد اما بعد از یکی دو تا قدم سریع وقتی سرش رو بالا کرد تا به می گل چیزی بگه انگار اب یخ رو
سرش ریختن... می گل اول فکر کرد برای بچه اتفاقی افتاده اما برای یه لحظه عقلش حدس دیگه ای زد..با این
جرقه سر برگردوند..شهروز دستش رو زیر چونه اش زده بود و خیره از پشت به می گل نگاه میکرد..وقتی دید می
گل متوجهش شده سرش و کمی به چپ و راست تکون داد و گفت:چی میخوای اینجا؟ می گل ملتماسانه و با بغض
گفت:نذاری بچه ام و ببینم هیچ وقت نمیبخشمت! شهروز پوزخند زد.. *کی از بخشیدن حرف میزد؟این دختری که
همه هست و نیستم و برداشته و با بی مهری رفته..این منم که نمیبخشمت می گل...تو فکر و قلب و ذهن و همه چیز

romangram.com | @romangram_com