#ملورین_پارت_65
عمورضا فورا رو به وهرام و شایان کرد:
- برین وسایل رو بیارین...
وهرام باشه ای گفت و به همراه شایان از ما دور شدن.
آرمیس-اینجا رو میخواین بِکَنین؟
عمورضا- اره
همه ساکت بودیم. باد به شدت می وزید خیلی عجیب بود آسمون صاف تر از همیشه بود ولی اطراف ما تاریک بود.
چیزی پشت درخت٬درست پشت سر عمو رضا توجهم رو جلب کرد.
یه چیزی روی زمین افتاده بود.
آروم به سمتش قدم برداشتم که آبدیس دستم رو گرفت.
آبدیس-کجا میری.
سرم رو به طرفین تکون دادم.
-هیچ جا.
صدای شایان رو از پشت سرم شنیدم.
شایان-بفرمایین اینم وسایل.
بهش نگاه کردم چند سه تا بیل و کلنگ و یه سطل بزرگ با خودشون آورده بودند.
وهرام وسایل دستش رو گوشه ای گذاشت و یه بیل برداشت و به طرف جایی که عمو رضا ایستاده بود اومد و با یک حرکت بیل رو توی زمین فرو کرد.
فکری به سرم زد و رو به عمورضا کردم.
-چرا انقد خودتون رو اذیت می کنین خوب میتونیم چندتا درخت رو ببریم و یه بیل مکانیکی بیاریم و یه روزه تمومش کنیم.
شایان بلند زد زیرخنده.
شایان-اگه به همین راحتی بود که خیلی خوب می شد.
romangram.com | @romangram_com