#ملورین_پارت_63
-یوهو اخ جونمی غذا
پایین که رسید ذوق زده لبخند زد که زدم توی سرش.
-ورپریده نیشت رو ببند مگه سومالی بودی غذا ندیده!
دوتامون زدیم زیرخنده و رفتیم توی آشپزخونه. آرمیس هم اومد و ظرف پاپ کرنش رو روی پیشخوان گذاشت و صندلی کناریم نشست.
نیشگونی از پام گرفت.
آرمیس-فیلم رو کوفتم کردی دوشیزه.
با جیغ جیغ گفتم.
-چرا میزنی ایش٬اصلا من زن آرمیس نمیشم اگر بشم کشته می شم.
همه بلند خندیدم و ماهرخ مثل همیشه فقط به شوخی هامون لبخند می زد.
بعد از خوردن نهار هرکسی رفت توی اتاقش. شاید می خواستیم تنها باشیم تا حداقل ذهنمون برای اتفاق های پیش رو آماده باشه.
چشمم به میز آرایشم افتاد.یه لحظه هنگ کردم.
اون عروسک اینجا چیکار می کرد.
ترسیده قدمی عقب رفتم که به تختم خوردم و پرت شدم روش...
باورم نمی شد این عروسک الان باید دست عمو رضا باشه این عروسک لعنتی انگار نمی خواست دست از سرم برداره. آروم از روی تخت بلند شدم از ترس نفس هام نامنظم شده بودو به سمت میز قدم برمی داشتم. دستم رو باترس جلوبردم وبا دست های لرزون آروم برش داشتم. با وحشتی که هرلحظه بیشتر و بیشتر می شد آروم چرخوندمش و به صورتش نگاه کردم.
مثل همون روز وحشتناک٬ قهقه می زد.
وحشت زده به طرف پنجره ی باز اتاق پرتش کردم که توی باغ افتاد.
روی تخت نشستم اشک هام یکی یکی راه خودشون رو از لای پلک هام پیدا می کردند. دستم رو روی دهنم گذاشتم که صدای هق هقم رو کسی نشنوه نمیخواستم بترسونمشون به اندازه ی کافی ترسیده بودند.
روی تخت دراز کشیدم و غرق در افکارم بودم که صدای کوبیدن در اتاقم اومد.
-بفرمایید.
ماهرخ اومد توی اتاق و در رو بست.
romangram.com | @romangram_com