#ملورین_پارت_32
عمورضا-بفرمایید داخل.
آبدیس- میشه همینجا توی باغ باشیم هوا خیلی خوبه.
به تایید حرف آبدیس گفتم:-اره خیلی خوبه شما باغ خیلی زیبایی دارین.
عمو رضا لبخندی زد.
عاطفه خانوم- منزل خودتونه دخترم حتما.
لبخندی به محبتش زدم.
عمو رضا به سمت میز هدایتمون کرد و دورش نشستیم.
عاطفه خانوم گفت تنهامون میذاره تا راحت صحبت کنیم.
عاطفه خانوم که رفت بعد از چند دقیقه یه خانوم مسن با چندتا فنجون قهوه اومد.
عمورضا-ممنون آسیه بذارشون و برو.
آسیه چشمی گفت ٬کارش رو انجام داد و رفت.
عمو رضا-خوب دخترم کاری با من داشتی؟
نفس عمیقی کشیدم هنوز دودل بودم که حرف هام رو باور میکنه یانه.توی فکر فرو رفته بود که آرمیس یه سرفه مصلحتی کرد.
شروع کردم توضیح دادن٬هرچی که به دوقلوها و ماهرخ گفته بودم تکرار کردم و در آخر عروسک رو از زیر شالم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.
ازش می ترسیدم روم رو برگردوندم تا چهره ی عروسک رو نبینم.
ولی اخر که باید باهاش روبه رو می شدم.
سرم رو چرخوندم.
عمورضا عروسک رو توی دستش گرفته بود و به دقت بهش نگاه کرد.
عمورضا-خودشه من هم همین عروسک رو دیدم.
با تعجب بهش خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com