#ملورین_پارت_148


قدرت هیچ کاری رو نداشتم.

سرش رو جلو آورد.

خدای من میخواد چیکار کنه...

ملتمسانه نگاهش کردم که به خودش اومد، بلند شد ، دستش رو عصبی توی موهاش کشید و با اخم و صدای خشمگینی گفت:-برو بیرون.

بلند شدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.

به در اتاقم تکیه زدم، قلبم دیوانه وار به قفسه ی سینم می کوبید.

دستم رو روی قلبم گذاشتم، دلیل این بی قراریش رو نمیدونستم.

به ساعت نگاه کردم ،۶:٣۰صبح بود.

موهام رو محکم با کش بستم، هوا خیلی خوب بود و دوست داشتم یکم بدوام.

گرمکن قرمزم رو که تا روی نافم بود رو روی یه تاپ بلند مشکی تا روی رون پام بود پوشیدم.

کلاه قرمزم رو روی سرم گذاشتم و موهام رو از پشت کلاه بیرون فرستادم.

آروم در اتاقم رو باز کردم و بیرون رفتم، روی نرده ی پله ها نشستم و سر خوردم پایین، کتوی هام رو پوشیدم و در رو به آرومی بستم.

به سمت پشت ویلا رفتم نمیدونم انقد انرژی از کجا اومد، از من بعید بود صبح به این زودی بیدار بشم.

توی ساحل شروع کردم به دویدن و توی ذهنم اتفاقات این چند وقت رو مرور می کردم.

هوا ابری بود ولی سرد نبود، نسیم میلایمی صورتم رو نوازش می کرد و موج های دریا تلاش میکرد که از هم دیگه جلو بزنن و خودشون رو به تن نرم ساحل برسونن.

چقد همه چیز زود گذشت،آدمایی اومدن توی زندگیم که حتی نمیتونستم فکرشو بکنم که وجود داشته باشن، زندگیم شده بود مثل یه رویای عجیب...

تقریبا یک ساعت دویده بودم که خسته به ویلا رسیدم.

همه هنوز خواب بودن، برای خودم قهوه و یه لقمه ی پنیر گردو درست کردم.

جلوی تلوزیونی که به لطف ماهرخ توی ویلا بود نشستم.

تلوزیون قبلی خیلی قدیمی بود و روشنش نمی کردیم ولی تو این مدت شلوغی های ما ماهرخ یه تلوزیون جدید خریده بود به همراه خیلی وسایل دیگه، واقعا ممنونش بودم نمیدونم اگه نبود باید چیکار می کردم.

romangram.com | @romangram_com