#ملورین_پارت_146


شایان-زیاد طول نمیکشه.

چاره ای نبود.

آبدیس رفت توی خونه و منم با بی میلی پشت سر شایان راه افتادم.

به سمت در پشتی ویلا رفتیم و از در بیرون رفتیم.

شایان روی ماسه های نرم ساحل نشست، من هم کنارش نشستم.

هوا یکم سرد بود، پاهام رو توی بغلم گرفتم ،سرم رو روی پام گذاشتم و به دریا زل زدم.

ماه نقره ای فضای اطراف رو یکم روشن کرده بود و صدای امواج وحشی دریا هیجان خاصی به وجودم تزریق می کرد.

شایان نفس عمیقی کشید و دستش رو توی موهاش فرو کرد.

همونجوری که به دریا زل زده بود گفت:-چرا از من فرار می کنی؟

چیزی نگفتم و همینجوری به دریا چشم دوخته بودم.

سرش رو چذخوند و بهم نگاه کرد و عصبی گفت:-چرا؟

-ببین شایان من نمیتونم اونجوری دوستت داشته باشم، من خیلی دوستت دارم ولی همونجوری که وهرام رو به عنوان برادر دوست دارم همین...من نمیخوام این رابطه ی دوستانه ی بینمون از بین بره.

این رو گفتم و بلند شدم برم که با صداش سرجام متوقف شدم.

شایان-ولی من دوست دا...

وسط حرفش پریدم و دستم رو به نشونه ی سکوت بالا آوردم.

-خواهش می کنم شایان...با این حرفات ناراحتم نکن.

به سمت ویلا دویدم و رفتم توی ویلا ولی شایان همونجوری روی ماسه ها نشسته بود.

همه شام خوردیم و هرکسی به سمت اتاق خودش رفت پسرا خسته بودن و میخواستن بخوابن ولی هنوز شایان نیومده بود.

عمو رضا برگشته بود تهران و ویلا دست برادر بزرگ وهرام و تازه عروسش بود.

وهرامو شایان گفتن ویلای ما میمونن تا شروین برادر وهرام و همسرش راحت باشن.

romangram.com | @romangram_com