#ملورین_پارت_143


آرمیس غمگین به گوشه ای زل زد وگفت:-اون خاطرات راجب به تاریخ گذشته و پدر و مادرش رو یادش میره یعنی کل خانوادش رو ، دوستاش رو و هرکی که توی اون دوران می شناخته،فقط نیاسان رو یادشه با هرچیزی که از این دنیا شهروین دیده جایگزین توی خاطراتش میشه.ولی...

-ولی چی؟

آرمیس-ممکنه نیروهایی که شهروین داره به اون هم برسه ولی خیلی قویتر از اونا و ممکنه براش خطرناک باشه و زندگیش رو به خطر بندازه...

-پسره ی عوضی پس میخواست من رو بترسونه؟...از لای دندوتای قفل شدم غریدم:-حسابتو میرسم.

دیگه همه بیدار شده بودن.

دور میز صبحونه نشسته بودیم از شانس گند من شهروین درست روبه روم بود و شایان هم کنارم...همیشه با شایان راحت بودم ولی با اون اتفاق نمیتونستم باهاش راحت باشم.

شایان خیلی مهربون و خوب بود ولی نمی تونستم دوستش داشته باشم.

من به اون فقط به عنوان برادرم نگاه می کردم.

با صدای ماهرخ به خودم اومدم...

ماهرخ-ملورین چایی میخوری یا شیر؟

-یه لیوان شیر لطفا.

ماهرخ یه لیوان شیر برام ریخت و از اون طرف میز داد دستم.

دوقاشق عسل توی شیر ریختم و آروم همش زدم صدای جیلینگ جیلینگ برخورد قاشق با لیوان سکوت سنگین آشپزخونه رو می شکست.

وهرام لقمش رو قورت داد ، یه قورت از چایی شیرینش رو خورد و رو به شهروین کرد.

وهرام-حالا باید چیکار کنیم؟

شهروین اخمش غلیظ تر شد و لیوان خالی شیر رو روی میز گذاشت.

شهروین-ما باید بریم سراغشون ،اونا این چند وقت نیومدن پس دارن نیروشون رو جمع میکنن. ما هرچی که بیشتر صبر کنیم همه چیز برامون مشکل تر میشه.

شایان-کجا باید بریم؟

نیاسان-جنگل.

شهروین از پشت میز بلند شد رو وهرام کرد.

romangram.com | @romangram_com