#ملورین_پارت_141
با تعجب بهشوت خیره شده بودم. یعنی شهروین میخواست چیکار کنه؟افکار منفی مدام توی سرم می چرخیدن کاش می دونستم منظورشون چیه...
شهروین نیسا رو توی بغلش گرفت و برد توی اتاق، لنگان لنگان به سمت پله ها رفتم و به سختی و با کمک آرمیس یکی یکی پله ها رو بالا رفتم این معمای توی ذهنم داشت آزارم می داد.
نیاسان به دیوار تکیه داده بود، دست هاش توی جیبش بود و به شدت توی فکر بود.
رو به روش ایستادم، آرمیس هم کنارم ایستاده بود و حرفی نمی زد یکم نگران بود ولی تعجبی توی نگاهش ندیدم انگار اون هم خبر داشت اینجا چه خبره.
تقریبا یه ربع بود که شهروین نیسا رو برده بود توی اتاق دیگه کم کم داشتم نگران می شدم که ناگهان
با صدای جیغ بنفش نیسا به شدت در اتاق رو باز کردم.
نیسا روی تخت دراز کشیده بود و لباسش خونی بود...ترسیده و با چشم های گشاد شده یک قدم جلو رفتم.
پاهام می لرزید و اشک توی چشمام جمع شده بود.
شهروین خیلی آروم و بیخیال گوشه ای ایستاده بودو همون اخم همیشگی مهمون پیشونیش بود.
متوجه ی دستش شدم.
خدای من توی دستش یه چاقو بود واز دستش خون غلیظ و قرمزی می چکید.
نکنه...نه حتی فکر کردن بهش هم آزارم می داد.
ولی این فکر از ذهنم دور نمی شد.
چطور تونست این دختر بچه ی معصوم رو بکشه...
اشک هام یکی پشت یکی دیگه از چشمام جاری شده بودن.
شهروین با همون حالت بیخیالش به سمت در اتاق رفت و از پله ها پایین رفت.
آرمیس و نیاسان ولی هیچ نگرانی نداشتن و فقط یکم با استرس به هم دیگه نگاه می کردن.
دیگه تحملم تموم شد، درد و سوزش پام یادم رفته بود با تمام توان رفتم بیرون اتاق وبا سرعت از پله ها پایین رفتم.
شهروین توی آشپزخونه بود،پشت به من جلوی سینک ظرف شویی ایستاده بود و دستش رو می شست.
جلو رفت و دستم رو روی شونش گذاشت و مجبورش کردم رو به رو بایسته...
romangram.com | @romangram_com