#ملورین_پارت_139


پسره ی خودخواه با خودش چی فکر کرده...

با احساس این که کسی بالای سرمه بای چشمام رو باز کردم اولین چیزی که دیدم یه جفت چشم سفید و یه دماغ دراز بود. جیغی کشیدم که فک کردم گوش های خودمم کر شده...

آبدیس ماسک زشت روی صورتش رو برداشت و بلند زد زیرخنده، روی تخت افتاده بود و قهقه می زد.

خواستم به سمتش حمله ور بشم که بلند شد،دوید و رفت جلوی در اتاق در رو باز کرد و زبونش رو در آورد و فرار کرد.

حرصم گرفته بود، میدونست از خواب که بیدار میشم اعصابم بهم میریزه ولی بازم کار خودشو می کرد.

عصبی بلند شدم و خواستم بایستم اما تا پام رو روی زمین گذاشتم اخم بلند شد.

از پام یادم رفته بود،حسابی درد می کرد.

بلند شدم و لی لی کنان رفتم و دست و صورتم رو شستم، موهام رو شونه کردم و روی شونه هام رهاشون کردم.

همونجوری لی لی کنان تا بیرون اتاق رفتم.

درست همزمان با من شهروی هم از اتاق کناری بیرون اومد با دیدن لی لی کردنم پوزخندی زد و درحالی که ساعتش رو روی مچ دستش می بست به سمت پله ها رفت...

بدون توجه بهش آروم روی نرده ی پله ها نشستم و سُر خوردم پایین.

با دهن باز و متعجب از پله ها اومد پایین...

(ایش پسره ی خنگ چجوری نگاه میکنه انقد بدم میاد ازش..._اره ارواح عمت دیشب که داشت پاتو پانسمان می کرد کهنمیتونستی ازش چشم برداری...اون موقع فکر کردم آدمه..._خاک تو سرت ببین چه جذابه سلیقه نداری که...ساکت وجدان جان این بوزینه کجاش قشنگه اخه)

-علیک سلام...

سرم رو بالا آوردم آرمیس بود پام رو که دید نگران اومد جلو و گفت:-چی شده ملورین؟؟

-چیز خاصی نیست بهت میگم بعدا.

از دیشب یادم افتاد لبخند موزیانه ای زدم و گفتم:-دیشب خوش گذشت خانوم؟

لپاش گل انداخت و مشتی به بازوم زد.

آرمیس-کوفت فکر بد نکن دیشب تا نزدیکی صبح فقط با نیاسان حرف زدم بعدشم اون رو کاناپه خوابید من و نیسا رو تخت...یهو هیجان زده گفت:-راستی برم ببینم نیسا بیدار نشد خیلی دوست دارم ببینمش وقتی...

هنوز حرفش توی دهنش بود که با صدای نازک و ظریفی سرمون رو چرخوندیم.

romangram.com | @romangram_com