#ملورین_پارت_130
خاک تو سرت الان داشت مثل ارباب ها که به نوکرشون نگاه می کنن بهت نگاه می کرد...اخه نگاه کن چه چشاش نازه)
با حرف ماهرخ از میدون جنگ و جدال با وجدان جونم بیرون اومدم.
ماهرخ -خوبی ملورین؟
خوب بودم فقط یکم پیشونیم می سوخت فکر کنم زخم شده بود.
-اره خوبم فکر کنم فقط یکم پیشونیم زخم شده...این رو گفتم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم.
توی آینه به خودم نگاه کردم، خون از روی پیشونیم تا روی گونم اومده بود. با دست صورتم رو شستم.فقط یه زخم کوچیک بود.
یاد عروسک افتادم.
با فکر کردن به عروسک فورا صورتم رو شستم و از دستشویی بیرون رفتم.
ماهرخ درحالی که چسب زخمی توی دستش بود جلو اومد و روی پیشونیم چسبودنش.
به جایی که افتاده بودم نگاه کردم. عروسک روی زمین افتاده بود.
از روی زمین برداشتمش،یاد دستم که باقیچی بریده شده بود افتادم به کف دستم نگاه کردم.هیچ زخمی نبود، توی دست عروسک هم قیچی نبود!
با عصبانیت عروسک رو توی دستم فشردم و خواستم به طرف در حیاط برم که انگشتایی دور مچ دستم قفل شد!
سرم رو چرخوندم.شهروین بود که محکم مچ دستم رو گرفته بود.
دستم درد گرفت و به شدت دستمو از دستش بیرون کشیدم و با عصبانیت گفتم:چیکار می کنی؟
شهروین-اونو بده به من...این رو گفت و عروسک رو از دستم گرفت.
همه جای عروسک رو لمس کرد و دستش رو پشت عروسک متوقف کرد.
ناگهان چشماش گشاد شده و ترسیده و متعجب به عروسک زل زد.
شهروین-نیاسان خودشه...
نیاسان به سرعت کنار شهروین اومد و عروسک رو از دستش
گرفت.
romangram.com | @romangram_com