#ملورین_پارت_118
نیاسان لبخندی زد و رو به آرمیس کرد و دوباره دستش رو گرفت و آرمیس روبه روی اون مرد ایستاد.
نیاسان-ببین شهروین بلاخره پیداش کردم.
شهروین با تعجب به آرمیس نگاه کرد و گفت:-خودشه...
من و بقیه با تعجب بهشو زل زده بودیم.
نیاسان که متوجه چهره های متعجب ما شد لبخندی زد و زیر شنلش یه کاغذ خیلی قدیمی، لوله شده بیرون آورد و بازش کرد.
با دیدن چیزی که روی کاغذ بود هممون خشکمون زد.
نقاشیی از چهره ی آرمیس درحالی که لبخند به لب داشت!
ناباورانه به سمت نیاسان رفتم ، نقاشی رو ازش گرفتم و با دقت بهش نگاه کردم.
خودش بود آرمیس بود.
آرمیس نقاشی رو ازم گرفت و نگاهی بهش انداخت اونم به اندازه من متعجب بود.
از فکر نقاشی بیرون اومدم و تازه متوجه ی اتاق شدم.
جلوی ورودی اتاق دوتا سرباز بود که قدشون حداقل دومتر بود و کاملا از طلا بودند.
با چشم های گشاد شده به سمتشون رفتم و با دقت نگاهشون کردم، مشخص بود با ظرافت خاصی درست شده بودن.
دور تا دور اتاق پر بود از صندوقچه های کوچیک و بزرگ که توشون پر از سکه های طلای هخامنشی و روی طاقچه های کوچیک و بزرگ پر بود ازعروسک هایی از طلا که قدشون به ده پونزده سانت بود.واقعا شگفت انگیز بود.
اون مرد جوون دیگه که فهمیده بودم اسمش شهروینه گفت:-من نمیدونم تو چه سالی هستیم و یا شما کی هستین به زودی همه چیز رو براتون توضیح میدم ولی اول میخوام از اینجا برم بیرون ...این رو گفت به سمت ورودی تونل رفت.
وهرام که مجذوب اشیاء اونجا شده بود از جاش تکونی نخورد و گفت:-پس اینا چی؟
نیاسان:-چیزهای مهم تری از پول وجود داره...
با این که نمی تونستیم از اون همه زیبایی دل بکنیم پشت سر شهروین راه افتادیم.
شهروین کی بود این سوال داشت آزارم می داد، رفتارش شاهانه بود،غرور توی نگاه کردنش و طرز راه رفتنش نشون میداد از خانواده ی اصیلیه...
شهروین خیلی راحت خودش رو از اون گودال عمیق بالاکشید.
romangram.com | @romangram_com