#ملورین_پارت_115


هممون ناباورانه بهش زل زده بودیم یعنی چش شده بود!به هیچ عنوان درکش نمی کردیم.

هنوز بلند بلند گریه می کرد تا حالا انقد ناراحت ندیده بودمش اگه همینجوری ادامه می داد بیهوش می شد.

خواستم جلوبرم که عمورضا مانع شد.

دستش رو جلوم گرفت و گفت:-بذار آروم بشه ما هم مثل تو متعجب و کنجکاویم ولی باید بذاری خودشو پیدا کنه.

حق با عمو رضا بود.

تقریبا پنج دقیقه گذشته بود آرمیس همچنان روی قفسه ی سینه ی مرد زجه می زد.

با چیزی که دیدم شُک زده یک قدم به عقب رفتم.

آرمیس بیهوش شد و داشت روی زمین می افتاد که توی یک لحظه مرد مرموز که انگار در خواب هزار ساله ای بود بلند شد و آرمیس رو توی آغوشش گرفت.

همه متعجب به مرد زره پوش خیره شده بودیم و اون هم متعجب نگاهمون می کرد. با چشم های گشاد شده به دقت لباس ها و صورت هامون رو نگاه می کرد.

یک قدم جلو رفتم.

-شما کی هستین؟

مرد وحشت زده به سرعت پیشونیه آرمیس رو بوسید ،روی تخت سنگی گذاشتش و شمشیرش رو بیرون آورد و به سمت ما گرفت.

هممون ترسیده یک قدم عقب رفتیم.

وهرام زیر لب درحالی که با تعجب به مرد نگاه می کرد گفت:-چطور ممکنه...

عمورضا:-نمیدونم...واقعا نمیدونم این با علم سازگار نیست.

مرد-جلو نیاین!

چند دقیقه مرد جلوی ما همونجوری به حالت حمله ایستاده بود که آرمیس بهوش اومد.

آبدیس با نگرانی خواست به سمت خواهرش بره که مرد جوون شمشیرش رو روی گردن آبدیس گذاشت.

مرد-نزدیکش بشی می کشمت.

وهرام که آبدیس رو توی اون وضعیت دید عصبانی شد و خواست به مرد حمله کنه ولی صدای آرمیس باعث شد مرد جوون سرش رو به طرف آرمیس بچرخونه...

romangram.com | @romangram_com