#ملودی_زندگی_من_پارت_93

بابا خندید و رفت بیرون. خوشحالم که پدر ومادر مهربونی دارم. هیچی برامون کم نذاشتن. خدایا مرسی که نعمتای گرانبهاتو به ما دادی، مرسی!

رفتم زیر پتو و آیپد و روشن کردم و مشغول بازی با پو شدم تا ذهن مشغولم به بازی انحراف پیدا کنه!

از اتفاقات زیاد و عجیبی که برام افتاده بود خسته شدم. اون از استاد دلشاد و سپهر و از طرفی آرشام مغرور و اینم از تولد ملینا! واقعا از نظر ذهنی با خودم درگیری پیدا کردم و خسته شدم.

امروز هم بهم خوش گذشت و هم حرص خوردم. چقدر برخورد آرشام باهام بد بود؛ چقدر به خودش میگرفت!

اداشو در آوردم:

- امیدوارم با گفتن افتخار میدینم سو تفاهم براتون پیش نیومده باشه! پسره ی از خود راضی. زن بیچاره ش چطور این کوه یخی رو تحمل می کنه؟ اااِ، برمیگرده میگه ندیدی یا نخواستی ببینی؟ چقدر این پسرا خودشیفتَن، به خدا! نه نظرم عوض شد. پسرای فامیلمون اصلا اینطور خودشیفته نیستن، مغرورم نیستنا!

کم کم چشمام گرم شد. آیپد و رو پا تختی گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم ...





****





یهو از خواب پریدم. رفتم تو روشویی و صورتمو شستم. بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم. رفتم پایین تو آشپزخونه یه چیزی بخورم. دیشب ملینا برای شام صدام کرده بود اما از خستگی زیاد بیدار نشدم و شام نخوردم.

مامان و بابا مثل همیشه سر کار بودن، ملینام رفته بود دانشگاه. میز صبحانه آماده بود؛ برای خودم چای ریختم و کره و عسل با سوخاری خوردم.

بعد از خوردن صبحانه زدم بیرون، سمت دانشگاه. وارد کلاس شدم و ناخوداگاه به جای آرشام که خالی بود نگاه کردم. چرا نبود؟! برای چند روز مهمون بود خب رفت دیگه!

با بچه ها سلام کردم. روژین و عطیه امروز نیومده بودن! چرا؟!

ترانه که ردیف اول، جلوی میز استاد میشست اومد کنارم.

ترانه: سلام ملودی خانوم، چطوری شیطون؟

- سلام ترانه. مرسی تو چطوری؟ چی شد اومدی عقب؟!

ترانه: استاد دلشاد اونقدر جدی بود که همه ازش میترسیدیم. حالا این استاد جدید و چجوری تحمل کنیم؟ با اون تعاریفی که استاد کرد معلومه از اون گند اخلاقاست. گفتم بیام عقب چون من دقیقا جلوشم ممکنه از ترس شلوارمو خیس کنم!

خندیدم و گفتم:

- ترانه توام راه افتادیا؟


romangram.com | @romangram_com