#ملودی_زندگی_من_پارت_64
مامان سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه.
تا خواستم بلند شم کمرم تیر کشید. یه آخ بلندی گفتم که مامان سریع از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- چی شد؟
- هیچی نشد. شما برو به کارت برس.
مامان: خیله خب.
رو کاناپه خوابیدنم مصیبته. دسته ی مبل رو گرفتم و بلند شدم. آروم آروم به طرف پله ها رفتم و نرده سفت چسبیدم و رفتم بالا. مردم تا از این بیست- سی تا پله بالا برم.
با پا در به داخل هل دادم. به اتاق و نور خیره کننده افتاب که رو تختم افتاده بود نگاه کردم. ست کامل سرویس خواب با روکش مشابه تنه ی درخت ِ کرم- قهوه ایِ روشن، پرده ی حریر که به سه قسمت تقسیم میشد و دو طرف سبز و وسطش زرد بود. عاشق وسایلمم و ترکیب رنگ سبز و زرد خیلی دوست دارم. هر کی میاد تو اتاقم میگه آدم احساس آرامش می کنه! خودمم همین حسو دارم.
لباسمو عوض کردم و مانتو سورمه ای و شلوار جین پوشیدم. مقنعه تو دستم گرفتم و رفتم پایین تو آشپزخونه.
مامان: اومدی؟ بیا بشین. ملودی؟
صندلیو عقب کشیدم و روش نشستم.
- جونم مامانی؟
مامان: بیا امروز بریم پیش عَمت. چند ماهی میشه پیشش نرفتیم.
یه لقمه نیمرو درست کردم و خوردم.
مامان: ملودی با توام!
- مادرِ من بذار یه لقمه از گلوم پایین بره شکمم خالی نباشه بعد حرف عمه پیش بکش! تا اسم عمه میاری ته دلم خالی میشه!
مامان خنده کنان اومد کنارم و دست تو موهام کشید.
- شیطون من! اگه عمه ت بشنوه پدرتو در میاره!
اخم نمکینی کردم و گفتم:
- اِ مامان باز به بابای من گیردادی؟ دست از سر ِ پرموی بابام بردارین دیگه!
مامان خندید و گفت:
- از دست تو؛ بخور تا دیرت نشده.
خندیدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com