#ملودی_زندگی_من_پارت_45
ملینا: راست میگه دیگه، درست حرف بزن بفهمیم چی میگی.
ابرو هامو چند بار انداختم بالا و با لبخند خبیثی گفتم:
- اینکه ... اینکه شما همدیگه رو دوست دارین.
یکدفعه انگار که هردو تا جا خورده بودن مثل گچ دیوار سفید شدن.
- وا! چرا این رنگی شدین؟
با خنده اضافه کردم:
- برم آب قند بیارم پس نیفتین؟ بابا اینکه ترس نداره. آدم حق داره که عاشق بشه مگه نه؟
ملینا با تته پته گفت:
- چیزه ... اِم ... ملودی ... چیزه ... خب ...
- اَه ... بابا چرا انقدر چیزه میزه می گی! واقعا به من اعتماد ندارین؟!
ملینا: خب چرا اما ...
- دستت درد نکنه. دیگه به خواهر بزرگترت اعتماد نداری؟ واقعا که. خب بگین ببینم حالا می خواین چیکار کنین؟ نمی خواین به بابا و مامان بگین؟
مهبد: ملودی تو چرا اینقدر هولی؟ صبر کن، به موقعش.
- اونوقت موقعش کـِیه؟
مهبد: خب، چه میدونم! تا موقعی که تو خونه بخت رفتی.
خندیدم و گفتم:
- اوو ... کو تا اونموقع. تا اونموقع موهاتون سفید میشه ها!
ملینا: اِملودی اذیت نکن دیگه.
- اذیت نکن چیه ملی؟ من جدی گفتم. من حالا حالا قصد ازدواج ندارم. شما تا بخواین منتظر اون موقع باشین که پیر میشین.
مهبد: یعنی چی؟ تو تا اون موقع که میترشی میفتی رو دست عمو و سیمین جون.
- نچ ... تو نگران اون نباش. من اگه بترشم بازم خواستگار دارم.
مهبد: به! اعتماد به نفست درسته تو حلقم!
romangram.com | @romangram_com