#ملودی_زندگی_من_پارت_43

مامان: این حرفا چیه؟ وظیفه ست. مهبد جای پسرمونه.

زن عمو: مرسی سیمین جان. شما برین. من پیشش میمونم.

اخم کردم و گفتم:

- اِ زن عمو تعارف معارف نداشتیما.

برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم:

- پاشو پاشو، برو خونه که هزار تا کار داری. الان شوشوت میاد باید براش غذا درست کنی.

میون گریه به خنده افتاد و گفت:

- از دست تو دختر؛ عموت که خونه نیست.

با دست راستم سرمو خاروندم و گفتم:

- راست می گیا. زن عمو سعی نکن منو با حرفات بپیچونی؛ پاشو برو.

با خنده گفت:

- باشه من رفتم. اما ملودی مخ پسرمو نخوریا. تازه سردردش تموم شده.

دست به کمر شدم و گفتم:

- دست شما درد نکنه. حالا من شدم وراج. واقعا که. اصلا خودتون ازش مراقبت کنین.

نزدیکم اومد و لپمو کشید. خندید و گفت:

- شیطون شوخی کردم. نه دیگه خودت گفتی برو. حالا باید پایِ حرفت وایستی.

- باریکلا ... زن عمو پیشرفت کردینا. کی این حرفا رو یادتون داده؟

زن عمو که داشت همراه مامان و بابا از اتاق خارج میشد و لبخند به لب داشت گفت:

- از خودت ...

و در رو بست.

عجب! چرا همه میگن از من یاد گرفتن؟

رفتم کنار ملینا که کنار تخت پیش مهبد نشسته بود و داشت گریه می کرد.


romangram.com | @romangram_com