#ملودی_زندگی_من_پارت_39

رفتم جلو و سلام کردم:

- سلام عمو.

عمو سرش رو بلند کرد و تا منو دید یه لبخندی زد و گفت:

- سلام دخترم. خوبی؟ از این طرفا؟

- مرسی خوبم. شما کار مشتریتون رو انجام بدین بعدا میگم چرا اومدم.

عمو رضا: باشه.

بعد از ده دقیقه چونه زدن سر قیمت، خانومه رفت و عمو از اون سر میز اومد نزدیکم و گفت:

- سلام ملودی خانوم. از این طرفا؟ قدم رنجه کردین! تا به مشکلی برمیخوری یادت میاد که عمو و عمه داری؟ میدونی عمَت چقدر دلتنگته؟

- این حرفا چیه عمو؟ من همیشه به یادتون هستم. خب من دانشگاه دارم و وقت سر خاروندن هم ندارم.

آره جون خودم!

ادامه دادم:

- خودتون که میدونین. گلنوشم همین وضعو داره، نداره؟ شرمندم به خدا. از طرف من از عمه عذرخواهی کنین.

عمورضا: درکت میکنم. ما هم این روزا رو گذروندیم اما این دلیل قانع کننده ای نیست. یک روز وقت خالی که داری. خودت یه روز که بیکاری بیا خونمون که هم عمت دلش برات تنگ شده، هم کامیار و گلنوش.

- چشم. حتما میام. منم دلم براشون تنگ شده.

عمو رضا: خب نگفتی برای چی اومدی؟

- فردا تولد یکی از دوستامه، چیز خاصیم تو ذهنم نیست. فکر کنم یه دستبند بگیرم براش خوب باشه.

با خنده گفتم:

- از اون خوشگلای سفارشیتون می خواما!

عمو رضا همینطور که داشت به طرف طلاها میرفت گفت:

- چشم حتما. مگه میشه حرف برادرزاده ی نازنینِ خانممو قبول نکنم؟ وگرنه عمَت یه تار مو هم برام نمیذاره.

خندیدم و با شیطنت گفتم:

- نه که شما پر مویی!


romangram.com | @romangram_com