#ملودی_زندگی_من_پارت_115
- مامان چی میخوای درست کنی؟
مامان: کشک بادمجون. شام باید سبک بخورین.
- باشه، بذار من کمکت کنم. بادمجونا رو آماده کردی؟
مامان:آره رو میز گذاشتم.
یه نیم ساعتی تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام بودیم.
مامان: ملودی به کیا گفتی بیان؟
- کجا؟
مامان: تولد ملینا.
- آها، به دوستای صمیمیش الان زنگ میزنم؛ هنوز خبر ندادم! بقیه هم دختر و پسر عمه و عمو؛ همین. البته با روژین و سولماز.
مامان: الان چه وقت گفتنه؟ باید از چند روز پیش خبر میدادی.
- خب چیکار کنم، وقت نشد. خودم دیروز فهمیدم تولدشه؛ تازه حتی مشخص نیست کجا بگیریم.
مامان: وا؟
- والا! با بابا در موردش حرف زدم؛ قراره تو ویلا لواسون بگیریم.
مامان: خوبه. الان برو زنگ بزن تا دیر نشده.
- باشه. اول بذار شام و درست کنم بعد.
مامان: لازم نکرده، برو.
- باشه باشه. رفتم.
صدای آروم مامان و که با خودش زمزمه میکرد شنیدم.
- حالا واسه من کار کن شده، خیلی کارکن بودی اول اتاق خودتو تمیز می کردی!
خندیدم و رفتم تو اتاقم. خب بعضی موقعا انقدر سرم شلوغه که نمیرسم به مامان تو کارای خونه کمک کنم اما بعضی مواقعم حس کمک کردن نمیاد و تنبلی می کنم. اتاقمو خودم تمیز می کنم اما مامان منه دیگه؛ الکی گیر میده!
اخه حتی اگه کارگر هم بیاد فرداش اتاقم از لباس و کتاب منفجره اما بعد خودم دست به کار میشم و تمیز می کنم اما چه کنم که بعضی وقتا به تنبلی مبتلا میشم!
کانتکت و باز کردم و رفتم تو گروه دوستام. اسم دوستای ملینارم تو این گروه گذاشته بودم. به تک تکشون زنگ زدم و بهشون گفتم که ملینا خبر نداره و می خوایم سورپرایزش کنیم تا یه وقت جلو جلو بهش تبریک نگن. خداروشکر همه جواب دادن و خبردار شدن.
romangram.com | @romangram_com