#ملیسا_پارت_98
سریع سوار شدم و متین هم نشست قبل از حرکت، آرشام آروم به شیشه ی سمت من زد. متین ماشین رو روشن کرد و من نگاهم رو از چشمای پر از شیطنت آرشام گرفتم و فقط شنیدم که گفت:
- دارم برات.
و این حرف بی اختیار لرزه ای به تنم انداخت.
متین حتی پخش ماشین رو خاموش کرد و در سکوت، با سرعت زیادی رانندگی کرد. فقط پوف کشیدن های عصبیش بود که سکوت رو می شکست.
بی اختیار گفتم:
- اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
شاید بیشتر برای اعتماد به نفس دادن به خودم گفتم.
- چرا با پدر مادرتون درست صحبت نمی کنید؟
- چند بار باهاشون حرف بزنم؟ زبونم مو درآورد از بس گفتم و کسی نشنید. مامانم که فکر می کنه من عقلم نمی رسه و هنوز صلاح زندگی خودم رو نمی فهمم بابامم که رو حرف اون حرف نمی زنه.
- پس علت اومدن خونه ی مائده این بود که شما راحت صحنه رو ترک کردین.
- می خواستی چی کار کنم؟
- می موندین و محکم می گفتین نه.
- خب به خاطر این، این حرفا رو می زنی که مامانم رو نمی شناسی.
- نه نمی شناسم، اما شما رو خوب می شناختم. دختری که تو تصورات من بود خیلی محکم تر از این حرفا بود، همیشه حرفش رو می زد، حتی اگه به ضررش تموم می شد، مثل این که اشتباه شناختمتون.
در جواب حرفاش فقط یه آه کشیدم و گفتم:
- هیچ وقت درکم نمی کنی.
- نه، اما ازتون می خوام برگردین خونه و مثل همیشه باشید، جسور و شیطون.
با تعجب نگاهش کرم که مثل همیشه نگاهش رو ازم دزدید. چی شد؟ در خونشون پیاده شدم و یه تشکر سریع کردم و الفرار. مائده ی گور به گوری رو راضی کردم سریع بریم خونشون و اونم با هزارتا ناز قبول کرد.
***
از مامان متین یه عالمه تشکر کردم و همراه مائده راهی شدم. روز تولد مائده تکلیف خودم رو نمی دونستم.
باید الان بهش کادو بدم و تبریک بگم یا جشنی چیزی تو راهه؟ برای همین وقتی مائده رفت wc سریع از تو حافظه تلفنشون شماره ی خونه عمش که به اسم عمه جون سیو بود گرفتم.
- الو؟
- سام متین خان.
- سلام خانم احمدی.
- ملیسا هستم.
- بله، شناختمتون.
@romangram_com