#ملیسا_پارت_89
- خب مثل همه ی پسراست.
خودم هم نفهمیدم چرا انقدر مسخره جوابش رو دادم. انگار خوشم نمی اومد کسی راجع به بچه مثبت کلاسمون این طوری مشتاق باشه. اما دختره کوتاه بیا نبود.
- درساش چطوره؟
- رتبه ی اوله.
لبخندی زد و گفت:
- می دونستم.
داشت خون خونم رو می خورد.
- شما نامزدشونید؟
یه کم سرخ شد و با پررویی گفت:
- مگه گفته نامزد داره؟
- نه، ولی خب ...
مائده وسط بحث پرید و گفت:
- ملیسا، می دونستی مجبوری تا صبح بیدار بمونی؟
- واسه چی؟
- واسه این که باید جوونا تا صبح بیدار بمونن و سمنو رو هم بزنن تا ته نگیره.
- چه جالب!
باز سحر گفت:
- یعنی شما شب این جا می مونید؟
اومدم بگم "مشکلیه؟ جای شما رو تنگ کردم؟" که مائده زد به بازوم و رو به سحر گفت:
- جرات داره بره، می کشمش. خودش بهم قول داده دو روز دیگه هم پیشم بمونه، واسه تولدم.
"ای خاک بر سرم! مگه تولد مائده دو روز دیگه س؟" به روی بزرگوارم نیاوردم و فقط لبخندی به مائده زدم. "ای تو روحت حالا من تا دو روز دیگه چه غلطی بکنم؟"
به تلفن های پشت سر هم شقایق و یلدا جواب ندادم و آخر سر هم موبایلم رو خاموش کردم، چون اصلا حوصله ی این که واسشون توضیح بدم کجام و واسه چی اومدم این جا رو نداشتم. تقریبا ساعت حول و حوش دو نصفه شب بود که به قول سحر پیر و پاتالا رفتن بخوابن، البته بماند که چندتا از جوونا هم هی خمیازه کشیدن و آخر سر هم جیم زدن. به خودمون که اومدیم، نُه نفر بیشتر تو حیاط و کنار پاتیل نمونده بودن.
به کوروش اشاره زدم که نمی خواد بره خونشون؟ اما اون بی توجه به من فقط به مائده خیره شده بود.
"با این کاراش آخر سر خودش رو به باد می ده."
مائده که از بودن کوروش کاملا معذب بود گفت:
- ملیسا این پسره نمی خواد بره خونشون؟
@romangram_com