#ملیسا_پارت_83

- بله زن دايي؟
- سهراب جان اين چايي و شيريني رو ببر.
- چشم، يه لحظه.
بيرون رفت و با پسر ديگه اي وارد شد.
- سلام زن عمو.
مادر متين جواب سلامش رو به گرمي داد و پسر سلام کوتاهي به ما داد و سيني چايي رو برد. سهراب هم به سمتم اومد و شيرينيا رو از دستم گرفت و يه آن نگاهش با نگاهم تلاقي پيدا کرد که سريع نگاهم رو دزديدم. چند ثانيه مکث کرد و بعد از آشپزخانه خارج شد. چندتا خانم ديگه هم براي کمک به آشپزخانه اومدن. گوشيم مرتب زنگ مي خورد. از ديروز ديگه جوابش رو نداده بودم. به صفحه گوشي نگاه کردم. عکس کوروش که از نيمرخ زوم روي دماغش گرفته بودم روي صفحش بود.
- الو؟
- خيلي بي معرفتي، گمشو من ديگه دوستي به نام مليسا ندارم.
- اوه، چه خبره؟
- چه خبره؟ تو با کدوم دوستات رفتي شمال که نه يلدا و شقايقن، نه اون دو تا مرغ عشق و نه من؟
- شمال؟ شمالم کجا بود؟
- پس کدوم گوري هستي؟
- خونه دوستمم.
- دوستت؟
برای اين که ول کنه گفتم:
- مائده ديگه.
- اي واي من، خب مي گفتي با هم بريم!
- زهر مار!
- پس کجايي که انقدر شلوغه؟
با ذوق گفتم:
- اومدم سمنو پزون.
- اوه چه باحال! ببينم، متينم اون جاس؟
- نديدمش.
- اوکي باي.
- وا؟ خدا شفات بده!
***

@romangram_com