#ملیسا_پارت_77
با تموم وجودم داد کشیدم:
- بسه، بسه این مسخره بازیا، دیگه خستم کردید. چقدر بشینم و ببینم کی میشه منم آدم حساب کنید و نظرم رو بپرسید؟
- سر من داد نکش. احمقی دیگه، حالیت نیست که همه ی این کارا به خاطر خودته.
- به خاطر خودمه که اون پسره ی احمق میاد تو اتاقم و هر طور می خواد باهام رفتار می کنه؟ اون وقت تو، توی به اصطلاح مادر، به جای این که دوتا بار پسره کنی اومدی تو اتاقم و بهم می گی چرا جواب توهین هاش رو دادم؟
- پسره رو همه رو هوا می زنن، اون وقت توی احمق به جای این که باهاش راه بیای، لج و لجبازی می کنی. اون می تونه تو و صد نسل بعد تو رو تو پولاش غرق کنه، خوش تیپ و جذابم که هست تحصیل کرده و خانواده داره، لعنتی دوستت هم که داره، دیگه چی می خوای؟
فقط به چشماش خیره شدم. مشخص بود تا ده روز دیگه هم که باهاش حرف بزنی تاثیری نداره، حرف حرف خودش بود، مثل همیشه. بغضم ترکید و اشکم روون شد. مامان پوفی کشید و گفت:
- چرا برای یه بارم شده به حرفم گوش نمی دی؟ حالا چرا مثل عقده ای ها گریه می کنی؟
- چون ... چون عقده ایم، عقده ی یه محبت مادرانه از جانب تو. مامان با من بد کردی، بد. یادته وقتی داشتم تو تب می سوختم و حالم خیلی بد بود، اوه چه سوالی می پرسم تو چی در رابطه با من یادت می مونه؟ اون روز دوره داشتین، خونه ی مهلقا جونت، گفتم مامان حالم بده، کاب*و*س می بینم، می ترسم، پیشم بمون. سوسن رو صدا زدی مواظبم باشه. گفتی داره مهمونیت دیر میشه، گفتی باید بری روی بهاره رو کم کنی. مامان من دوازده سالم بود و بهت احتیاج داشتم. تو هیچ وقت نبودی، نه تو خاطرات شیرینم بودی و نه مرحمی برای خاطرات تلخم. عقده ایم که همین حالا که به قول خودت وقت شوهر کردنمه، وقتی یلدا میگه مامانش باز صبح واسه خوردن صبحونه ی کم بهش گیر داده، حسودیم میشه. مادر من کی برام لقمه گرفت و کی برای تغذیم حرص خورد؟ جز این که بعضی وقتا بهم می توپی که "چه خبرته؟ کمتر بخور، هیکلت به هم می ریزه!" مامان من گاهی وقتا به این نتیجه می رسم که برای شما هیچی نیستم. اصلا شک دارم تو مادرم باشی.
مامان با پشت دست چنان محکم توی دهنم زد که مزه خون رو احساس کردم. فقط همین جمله رو گفت:
- حقا که بی چشم و رویی!
و بعد از اتاقم رفت. نه، این جا دیگه جای من نبود، حداقل حالا نه، حالا باید هر چی زودتر از این جا دور می شدم.
***
کولم رو از رو شونه راستم انداختم رو شونه چپم و يه بار ديگه اين طرف و اون طرف رو نگاه کردم. از دست خودم عاصي شدم. "آخه احمق با مامانت لج کردي، با خودت که لج نکردي، چرا ماشينت رو نياوردي؟" موضوع اصلي اين نبود، موضوع اين بود که نمي دونستم کجا برم. خونه کوروش عمرا، چون با مامانش رودربايستي داشتم. بچه ها هم حوصلشون رو به هيچ وجه نداشتم. مي مونه مائده. گوشيم رو از جيبم کشيدم بيرون و شمارش رو گرفتم.
- سلام.
- سلام مائده جون. خوبي؟
- سلام خانمي. ممنون، شما چطوري؟
حوصله ي احوالپرسي نداشتم، براي همين يه راست رفتم سر اصل مطلب.
- ممنون. تو الان کجايي؟
- خونم، چطور مگه؟
ساکت شدم.
- الو؟ مليسا؟
- مائده راستش ...
- مليسا جان اتفاقي افتاده؟
- آره، بايد ببينمت.
- الان؟
- آره.
@romangram_com