#ملیسا_پارت_74

صدای شاد آرشام تو گوشی پیچید.
- سلام خانومی.
"عـق!"
نگاهم به سمت صورت متین کشیده شد، یه لحظه نگاه موشکافش به خودم رو غافل گیر کردم و اون خیلی ناشیانه به سقف خیره شد. حرصم گرفت. "ایش، اکبیری!"
- سلام. چطوری؟
- ممنون، از احوالپرسی های شما.
حوصلش رو نداشتم.
- کاری داشتی؟
- آره، واسه ناهار می خواستم دعوتت کنم.
- شرمنده، الان می خوام ناهار بخورم.
- کجا؟ با کی؟ من الان دوستات رو دیدم باهاشون نبودی، خونه هم که نیستی.
-شما داروغه این؟ به خودم مربوطه الان کجام و با کی هستم.
"پررو آمارم رو درمیاره."
- منظورم رو بد برداشت نکن، نگرانت شدم.
- نگران چی؟ من کار دارم، بای.
و بدون این که منتظر جوابش باشم قطع کردم. گوشیم رو خاموش کردم. همزمان با گذاشتن تلفن تو جیبم، مائده هم رسید و پرسشگرانه به قیافه ی در هم متین خیره شد، حتی به طور نامحسوس اشاره زد که چی شده و اونم تابلو سرش رو بالا برد که یعنی هیچی. مشکل روانی داره دیگه! خب اگه هیچی، پس چرا با یه کوه عسلم نمیشه خوردت؟ ناهار با چرت و پرت گویی های مائده که سعی داشت متین رو از حال و هوایی که توش بود دربیاره، صرف کردیم، اما دریغ از یه لبخند خشک و خالی متین خان همچنان روی اخمش مصمم بود. آی بعد ناهار قلیون می چسبید، ولی با این دوتا بچه مثبت آرزویی محال بود.
- ممنون، خوشمزه بود.
متین که مشغول بازی با غذاش بود، سرش رو بالا آورد و تو چشمام خیره شد، انگار می خواست عمق ذهنم رو بخونه. "صبر کن ببینم، مگه ذهن من عمق هم داره؟ خدا عالمه." این بار کم نیاوردم و به چشمای جذاب مشکیش خیره شدم. "واو، چه عالمی داره چشماش!"
نمی دونم چقدر اون طوری موندیم که با سرفه ی مصلحتی مائده، نگاهمون رو از هم گرفتیم. بمیره، نذاشت ببینم کی کم میاره.
متین تا بنا گوش سرخ شد و منم عین خیالم نبود، یعنی اصلا به روی خودم نیاوردم، فقط شنیدم گفت:
- نوش جان.
مائده با نیش باز گفت:
- بچه ها یه پیاده روی می چسبه ها.
تا فردا هم دست این بدی فقط می خواد برنامه ی مثبت بودنش رو ادامه بده. برای همین گفتم:
- من دیگه می رم.
- چرا آخه؟

@romangram_com