#ملیسا_پارت_62
- هی بچه پولدار، دارم کم کم افسوس می خورم که چرا همراتون اومدم. اگه نمی اومدم تو واسم از این کیف خوشگلا می خریدی.
دوتا کیف پول دیگه هم دور از چشم شقایق واسه شقایق و یلدا خریدم تا بعد از برگشتن به عنوان یادگاری این سفر بهشون بدم. برای سوسن یه چادر نماز و یه سجاده خریدم.
همون روز مائده به سرفه افتاد و رنگش کبود شد. انقدر سرفه کرد که اشک از چشماش اومد با دست گلوش رو فشار می داد. از جیب کولم سریع اسپریش رو درآوردم و دادم دستش؛ اما نمی تونست درست نگهش داره، برای همین سریع گذاشتم تو دهنش و چند بار فشارشش دادم. نفساش با این که هنوز تند بود اما سرفش قطع شد و کم کم حالش بهتر شد. بعد از نیم ساعت شد همون مائده قبلی.
گفت:
- شانس آوردم اسپری داشتی، خودم اسپریام رو فراموش کردم. بعد به من خیره شد و گفت:
- الهی بمیرم، تو هم آسم داری؟
حرف تو حرف آوردم و با چرت و پرت گفتن از حقیقت طفره رفتم و خدا رو شکر مائده هم پیگیر قضیه نشد.
دعای وداع رو خوندیم و همگی با چشم گریون سوار اتوب*و*س شدیم. تو این مدت پدر و مادرم حتی یک بار سراغم را نگرفتن و این برام سنگین بود وقتی می دیدم خانواده یلدا و شقایق و مائده هر روز با اونا در تماسن و من مثل بچه های یتیم حتی یک تماس هم از جانب خونوادم نداشتم. در عوض آرشام و کوروش و نازنین هر روز یه تماس رو شاخشون بود و سوسن هم یه بار زنگ زده بود. کنار مائده نشسته بودم و به تیرهای چراغ برق که سریع از کنارشون می گذشتیم خیره بودم که گوشیش زنگ خورد.
- به به، سلام به داداشی خودم.
شستم خبردار شد که متینه.
- خوبید، مامان چطوره؟
- ...
- ممنون.
- آهان، گفتم چقدر عزیز شدم که آقا برام زنگ زده.
- ...
- برو بچه، خودت رو سیاه کن.
- اوهوم.
- ...
- نه نمی تونم.
- ...
- دقیقا.
- ...
لبخند عمیقی زد و رو به من گفت:
-آقا متینه، سلام می رسونه.
شوکه نگاهش کردم و به زور گفتم:
- سلامت باشن.
@romangram_com