#ملیسا_پارت_134
پام رو که تو کلاس گذاشتم، صورت مهربونش رو دیدم. نگاهش واقعا دیوونه کننده بود.
بهم لبخند زد و سرش رو تکون داد. من هم لبخند زدم و رفتم و تو ردیفی که اون نشسته بود با سه تا صندلی فاصله نشستم. تا اومدم برگردم سمتش یلدا و شقایق وارد کلاس شدن و در حالی که صدای خندشون بلند بود، نگاهشون به من افتاد.
- اوه ملی، مشکوک می زنیا، دو روزه زود میای سر کلاس.
شقایق هم با لودگی ادامه داد:
- نکنه اون روز سهرابی دعوات کرده؟
- زهرمار، یه کم خیار شور بخور با نمک شی.
دوتاشون دو طرفم نشستن و در همون حال به متین سلام کردن و اونم مثل همیشه با سر پایین جوابشون رو داد. شقایق تو گوشم زمزمه کرد:
- این چشه؟ با اخم جوابم رو داد.
- از بس بی مزه ای.
- وا، به این چه؟
- با صدای نکره ی تو احتمالا خود سهرابی هم تو دفترش فهمید، چه برسه به این.
- اوه، چه دفاعی هم می کنه! حالا که فعلا شرط و باختی و باید بری جلوی همه بچه های کلاس بهش بگی "آه عشق من، مرا بنگر نه آن کفش های سیاهت را که هم رنگ چشمانت رنگ شب است."
صدای خنده هر سه تامون بلند شد و همون وقت یکی از پسرای آشغال ترم بالایی که احتمالا ترم ده بود، وارد شد و رو به ما گفت:
- جون، چه ناناز می خندید!
هر سه تامون ساکت شدیم و شقایق گفت:
- اَه،خیلی ازش خوشم میاد!
- چی جیگر؟ صدات رو نشنیدم.
- شقایق ولش کن، نمی بینی چقدر ...
- چقدر چی خوشگله؟
- گورت رو ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که متین گفت:
- مشکلی پیش اومده آقای شمائی زاده؟
و بعد همچین با اخم به من نگاه کرد که یه لحظه خودم رو خیس کردم.
دِ بیا، از حالا چه اخم و تَخمی هم می کنه.
- نه جناب.
بعد هم زیر لب به دوستش گفت:
@romangram_com