#مدال_خورشید_پارت_91
رو به پریا پرسید:« بهتر شدی؟! » پریا با بغض سرش را تکان داد و نالید:« این دوتا اصلاً هیچی از احساسات پاک من حالیشون نمیشه! » رامین نگاهی پرسشگرانه به پریا انداخت و حرفی نزد؛ پریا ادامه داد.
ـ بذار بگم چی شد؛ پارسا سرش گیج رفت و خورد زمین...
پارسا اعتراض کرد:« من نخوردم زمین! فقط نشستم! »
ـ حرفمو قطع نکن. بعدش من ازش پرسیدم که چی شده. بعد اینم یه لبخند مهربونی تحویلم داد.
چشمان رامین گشاد شد؛ پریا ادامه داد:« بعدشم من گفتم حتماً آخرای کارشه که این طوری لبخند می زنه. این اصلاً اهل این حرکات مهربون نبود که! بعد زدم زیر گریه. بعدشم این دوتا بهم خندیدن. »
رامین با اخم رو به پارسا و لیلی گفت:« کار خوبی نکردین! » لیلی پوزخندی زد و بدون توجه به حرف برادرش گفت:« دقت کردی که پنج بار کلمه ی بعد رو استفاده کرد؟ » پارسا دنباله ی حرف لیلی را گرفت:« به ما چه که این دختر این قدر لوسه؟! »
رامین با خنده گفت:« ببخشید؟! ما؟! شما دوتا کی با هم متحد شدین؟! » پارسا و لیلی نگاهی مبهم رد و بدل کردند و ناگهان هردو با هم فریاد زدند:« راستـــی!!! »
پارسا عصبی فریاد زد:« اون نقشه بود تو مطرح کردی؟! »
ـ من که مطرحش نکردم! فقط تو ذهنم اومد! خودت حدس زدی که تو ذهن من چی میگذره!
ـ آخه احمق!!! تو فکر نکردی حلقه فقط به دست رامین کار می کنه؟!
romangram.com | @romangram_com