#مدال_خورشید_پارت_88
پارسا دستانش را مشت کرد:« اگه من می مردم تو باید جواب گو می بودی! » لیلی سرخ شد:« آخه ابله! اون دیوا اگه تورو می کشتن، منم تیکه تیکه می کردن! به کی قرار بود جواب بدم؟! »
ـ اون دنیا تو مسئول مرگ من شناخته می شدی!
ـ ولی اون نقشه ی خودت بود! تازه شم! پیشنهاد استفاده از عصارو من دادم، نه تو!
پارسا لبانش را فشرد:« ولی اون عصا کلی انرژی ازم گرفت! ضعف کردم با اون همه نیرو! نزدیک بود کور بشم! »
ـ ولی زنده موندیم، نه؟ به لطف پیشنهاد من.
ـ و به خاطر نیروی من. نه جنابعالی.
ـ من قبول ندارم!
ـ باید قبول داشته باشی!
رامین مشت هایش را گره کرد و فریاد زد:« بس کنید دیگه! » پارسا و لیلی ساکت شدند و سرشان را پایین انداختند. رامین نفس زنان ادامه داد.
ـ آخه شماها چه مرضی دارین که مدام با هم دعوا می کنین؟ بس نیست؟ از چهار پنج سالگیتون همش در حال دعوایین! تمومش کنین دیگه!
پریا لبخند زد و در حالی که دستش را به درختی می گرفت، بلند شد و گفت:« منم موافقم! آشتی کنین تموم شه بره دیگه! »
romangram.com | @romangram_com