#مدال_خورشید_پارت_80
زن بلند شد؛ اشک هایش را پاک کرد و در حالی که کودکش را به آغوش می فشرد، قدمی لرزان به سوی درختان کاج برداشت. درختانی که در ردیف منظمی ایستاده بودند.
زن ایستاد و گلویش را صاف کرد؛ بعد سرش را بالا گرفت و فریاد زد:« کاج پیر! به کمک شما نیاز دارم! »
ناگهان زمین لرزید؛ ریشه های غول آسای درختان کاج چند صد ساله از زمین بیرون آمدند و دبر روی علف های وحشی شروع به لغزیدن کردند؛ بزرگترین کاج جلوتر آمد، شاخه هایش را باز کرد و با زیباترین صدای دنیا گفت:« آه! سیما. دختر سرنوشت. مدتهاست ندیدمت. »
درخت خمیازه ای کشید و ناگهان چشمانش بر کودک ثابت ماند. کاج پیر خم شد.
ـ آه!!! پس این فرزند دنیاست! ناجی قبایل حقیقی. بالاخره به دنیا آمد!
زن جوان، سیما، سرش را خم کرد و محترمانه گفت:« بله، سرورم. دیروز. »
درخت دوباره خمیازه کشید؛ بقیه ی درختان هم از او تبعیت کردند.
ـ چه می خواهی، دختر سرنوشت؟!
سیما خجولانه سرش را پایین انداخت، بینی اش را بالا کشید و چیزی را زمزمه کرد.
ـ بلندتر، دختر! گوش هایم سنگینند. مگر نمی دانی؟!
سیما سرش را بالا آورد و فریاد زد:« لطفاً از پسرم محافظت کنید! » با درماندگی خم شد و نالید:« التماس می کنم، سرورم! »
romangram.com | @romangram_com