#مدال_خورشید_پارت_76
پیرمرد نفسی تازه کرد و گفت:« دیگه خداحافظ! » پارسا و همراهانش دست تکان دادند و خواستند حرکت کنند که صدایی لرزان بلند شد:« صبر کنین! »
اردشیر شایسته.
بیژن فریاد زد:« پدر! » پیرمرد دوان دوان خودش را به چهار اسب رساند؛ ایستاد و در حالی که دستش را بر زانویش گذاشته بود، نفس نفس زد.
پارسا از اسب پایین پرید و رو در روی پیرمرد ایستاد. اردشیر بلند شد، نگاه پر مهری به چهره ی نوه ی محبوبش انداخت و با لحنی گناهکارانه گفت:« متأسفم پارسا. من خودخواه بودم. به خاطر عشق خودم... »
پارسا دستش را روی بینی اش گذاشت و زمزمه کرد:« مهم نیست چه اتفاقی افتاده. اون تموم شده و رفته. مهم اینه که ما الآن چی کار می کنیم. درست نمی گم؟ »
پیرمرد سری تکان داد، نفس عمیقی کشید و ناگهان در گوش پارسا زمزمه کرد:« دوستت دارم پسرجون. یادت نره که تغییر کنی. » پارسا شوکه شد؛ پرسید:« چی؟ » ولی پدربزرگش بدون حرف سمت پریا رفت و در گوشش گفت:« دوستت دارم خانوم کوچولو. مواظب خودت باش. »
پریا لبخند زد؛ پیرمرد جوابش را با لبخندی مایح داد و به طرف رامین رفت. دستی بر شانه اش زد و گفت:« مواظب نوه ام باش. » رامین جواب داد:« حتماً. »
اردشیر شایسته به طرف دخترک رنگ پریده ی سوار بر اسب کناری رفت؛ دستی بر سرش کشید و در گوشش زمزمه کرد:« قوی باش تاریخ نگار. » لیلی اخم کمرنگی کرد و سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
پارسا با لبخند سوار اسبش شد؛ پدربزرگش آمده بود و حالا دیگر هیچ چیز کم نداشت. با صدای بلند گفت:« بریم! » برای مردم دست تکان دادند و به تاخت از جمعیت دور شدند.
ناگهان ارباب سپهر فریاد زد:« راستی! اگه وسط راه یه اژذهای زنده دیدین، عصبانیش نکنین! »
پارسا خنده ای عصبی کرد؛ اژدها؟؟؟
romangram.com | @romangram_com