#مدال_خورشید_پارت_67


و باز هم لبخند.

پارسا عصبی شد؛ هنوز سه قبیله ی دیگر مانده بودند و او حوصله اش سر رفته بود. قبیله ی کوهستان عقب رفتند و قبیله ای با لباس زرد و نارنجی جلو آمدند. پادشاه، ملکه، یک شاهزاده و یک شاهدخت.

ـ قبیله ی زیرین. این قبیله...

رامین حرف ارباب سپهر را قطع کرد:« زیر زمین زندگی می کنن. » تمام افراد قبیله هم زمان لبخندی زدند. لیلی پرسید:« سختتون نیست؟ منظورم اینه که... بدون نور خورشید! » پادشاه قبیله ی زیرین سری تکان داد و گفت:« نه، اصلاً. به علاوه، ما که همیشه اون زیر نیستیم. هر کس دلش بخواد می تونه هر وقت دلش بخواد، بیاد روی زمین. »

پارسا لب پایینش را گزید و به چهره ی رنگ پریده ی آن خانواده خیره شد؛ معلوم بود که خیلی آفتاب نخورده اند. توی دلش خندید و به خودش گفت:« پس آفتاب مهتاب ندیده به اینا میگن! » رامین هم همزمان خندید. پارسا پرسید:« به چی می خندی؟ »

رامین در گوشش جواب داد:« یه لحظه فکر کردم که آفتاب مهتاب ندیده به اینا میگن! » پارسا لبخند پهنی زد و گفت:« منم به همین فکر کردم. »

ـ چه باحال!

رامین این را گفت و حواسش نبود که یک قبیله ی دیگر جلو آمده اند. ناگهان رویش را برگرداند و به جلو نگاه کرد؛ یک پادشاه، و دختر نوجوانش. با لباس هایی به رنگ آبی فیروزه ای و طلایی. هر دو لبخند به لب داشتند.

ـ قبیله ی وارونه. افراد این قبیله روی سقف قصرهاشون راه میرن.

پارسا ناگهان شوکه شد:« یعنی خلاف جهتی که جاذبه عمل می کنه؟ » ارباب سپهر با سر تأیید کرد. پارسا بریده بریده گفت:« پس... پس چطور اینجا... روی زمین ایستادن؟ » پادشاه قبیله ی وارونه، کمرش را مالید و گفت:« مشکلی نداریم! ما هر وقت که بخوایم می تونیم هر جایی که بخوایم وایسیم. حتی روی دیوار. »


romangram.com | @romangram_com