#مدال_خورشید_پارت_64

پارسا با شوق و ذوق گفت:« چه جالب! » ارباب سپهر با لبخند تأیید کرد. بعد گفت:« بس کن اشکبوس، دیگه این بحث رو ادامه نده. باید بریم به تالار اجتماعات. »

پارسا در ذهنش گفت:« چه اسمی هم داره! حالا معنیش چی هست؟ » و در حالی که در ذهنش دنبال ریشه ی آن اسم می گشت، دنبال ارباب سپهر راه افتاد.

پارسا خودش را کمی روی صندلی جا به جا کرد و راحت تر نشست؛ خودش هم از این کار تعجب کرد، چون معمولاً آدمی نبود که به راحتی اش اهمیت بدهد؛ همیشه در جمع دلش می خواست شق و رق و سیخ بنشیند و با نگاهی بی احساس و اخمی کمرنگ به رو به رو نگاه کند. همیشه در همایش ها و در مقابل جمعیت، طوری می نشست که همه با دیدن طرز نشستنش در دلشان به هوش او اعتراف کنند، ولی حالا جمع را خودمانی تر از آن می دید که بخواهد آن طور بنشیند.

صدای ارباب سپهر رشته ی افکارش را پاره کرد؛ به سکوی بزرگ رو به رویش خیره شد؛ سی و نه نفر روی سکو ایستاده بودند و مدام با هم پچ پچ می کردند؛ سران هر ده قبیله ی حقیقی. بعد سرش را به چپ و راست چرخاند؛ رامین، پریا و لیلی با چشمانی گشاد به جمعیت شاد و سرزنده ی رو به رویشان خیره شده بودند؛ و باز هم خبری از والدینشان نبود.

پارسا در دلش گفت:« چرا اصلاً پیشمون نیستن؟ چرا نمیان تا ببینیمشون؟ حالا درسته که سفر خطرناکی پیش رومونه و ممکنه بمیریم و اونا هم اصلاً دوست ندارن ما رو از دست بدن، ولی لااقل می تونن لحظه های آخر کنارمون باشن؛ نه؟ »

بعد آهی کشید و به خودش جواب داد:« منطقی باش پارسا. اونا می خوان به نبودن شما عادت کنن. این طوری راحت تر با دوری از شما کنار میان. » ناگهان فکری ترسناک تمام وجودش را در بر گرفت: دوری؟ نبودن؟ مگر قرار بود بمیرند؟ اصلاً... اصلاً این خطر های حماسه ی مدال چه بودند که این قدر چهار بزرگسال را می ترساندند؟ چه خطری به جز حیوانات وحشی در شب می توانست منتظرشان باشد؟ درست است دیگر!

تنها خطری که می توانست تهدیدشان کند، تنهایی و حیوانات وحشی بود، که آن هم چیز مهمی محسوب نمی شد.

ارباب سپهر گلویش را صاف کرد، تمام سران قبایل هم ساکت شدند. پیرمرد با صدای زیبا و رسایش گفت:« خب، بچه ها! الان می خوام در مورد قبایل حقیقی بهتون توضیح بدم. » پارسا دستش را با بی حوصلگی زیر چانه اش زد و گوش داد.

ارباب سپهر ادامه داد:« خب بچه ها! همون طور که می دونین، ما در کل ده قبیله هستیم. سرزمین های دیگه و قاره های دیگه، ممکنه تعداد قبیله هاشون کمتر یا بیشتر از ما باشه، ولی ما توی ایران ده قبیله داریم. هر کدوم از قبیله ها، در سطح سرزمین خورشید، چند شهر مربوط به خودشون دارن؛ یعنی این طوری نیست که هر قبیله، فقط یه جای این سرزمین باشه. »

بعد دست هایش را به هم کوبید و پرسید:« واضح بود؟ » پریا زمزمه کرد:« واضح بود. » پادشاه پیر ادامه داد:

ـ خب، بهتره بریم سر معرفیشون.

romangram.com | @romangram_com