#مدال_خورشید_پارت_46

بعد بلند گفت:« اَه! » و از در بیرون رفت. پارسا سرش را با هر دو دست گرفت و بدون این که حتی نگاهی به سه نفرِ بهت زده ی رو به رویش بیندازد، آهی کشید؛ برای یک دقیقه، سکوت و سکون اتاق را فرا گرفته بود. ناگهان پارسا سرش را بلند کرد و عصبی گفت:« می خوام بخوابم! »

ارباب سپهر با دیدن چهره ی عصبانی پارسا، دست و پایش را گم کرد و بریده بریده گفت:« بـ ... بیا دنبالم. »

فصل دهم: ده قبیله

دخترکی تنها در ایوان تالار مهمانان، واقع در قصر قبیله ی مادر نشسته بود و بی صدا فکر می کرد؛ به بخت بدش، و به قلب بی فکر و وقت نشناسش لعنت می فرستاد. زانوانش را بغل کرده و چشمانش را به خورشید فروزان ظهرگاهی دوخته بود.

ناگهان دستی روی شانه اش نشست؛ صدای مهربان مردی بیست و پنج ساله که پشت سرش ایستاده بود، به گوش رسید:« باز که تو فکری عزیز دلم! » دست مرد از کنار گردن دختر بالا رفت، زیر گوشش را قلقلک داد و روی موهای صاف و آبی اش نشست.

ـ قربون اون موهای عجیب و غریبت برم که معلوم نیست به کی رفته. بازم دلت برای مادر تنگ شده؟!

آویسا با خشم رویش را از مرد جوان گرفت و دوباره به بیرون خیره شد؛ عصبی فریاد زد:« دلم واسش تنگ نشده! اصلاً موضوع این نیست. »

ـ خب پس چیه خواهر کوچولوی من؟ سهیل اصلاً دلش یه عمه ی ناراحت و غرغرو نمی خواد، گفته باشم؛ نگی نگفتی؟!

آویسا لبخندی محزون زد و به چشمان آبی برادرش خیره شد؛ آرمان، پادشاه قبیله ی آپی ها، دستش را دراز کرد و خواست روی سر خواهرش بگذارد، ولی آویسا دستش را پس زد؛ زیر لب گفت:« نمی خوام فکرمو بخونی. به اون دختره ی تاریخ نگارِ چشم آبیِ رنگ پریده ی چندش آور هم بگو حق نداره از یه کیلومتری اینجا رد شه. »

آرمان زد زیر خنده و میان خنده هایش گفت:« حالا چرا؟ شنیدم که خیلی دختر خوب و باهوشیه! هم اون و هم رابط. یکی از خدمتکارا می گفت رابط خوشگل ترین دختریه که به عمرش دیده. می تونی باهاشون دوست بشی! »

آویسا با اخم گفت:« نه! شنیدم اون وقایع نگاره، بیش فعالی جادویی داره. بدون دست زدن به افراد می تونه ذهنشونو بخونه. دوست ندارم بفهمه چی تو مغزم می گذره. »

romangram.com | @romangram_com