#مدال_خورشید_پارت_32

ـ سرزمین خورشید! محل زندگی قبایل حقیقی!

رامین دست به سینه ایستاد و با اخم گفت:« قرار بود آویسا به ما توضیحاتی بده که این قدر گیج نشیم. هنوز توضیحاتش کامل نشده! »

کیان با چهره ی بی احساسش به آویسا خیره شد و زمزمه کرد:« بهتره چند روز از دسترس اشکان دور بمونی، آویسا! مطمئناً حسابی عصبانی میشه! »

آویسا سرخ شد و سرش را پایین انداخت. کیان با صدای بلندی دستور داد:« خب! هر چیزی که لازم دارین، به جز لباس، بردارین و با هر کسی که میشناسین خداحافظی کنین. ولی یک کلمه هم از این قضایا به کسی چیزی نمی گین و فقط وانمود می کنین که دارین میرین مسافرت خارج از کشور. »

نفس عمیقی کشید و قبل از این که کسی حرفی بزند، ادامه داد:« توضیحات بعداً داده میشه! »

فصل نهم: وظیفه ای که باید انجام شود!

پارسا کوله اش را روی دوشش انداخت، به سرعت فکر کرد و گفت:« فرانسه! »

مهشاد با اخم کمرنگ و لب های جمع شده اش به پارسا خیره شد و ناگهان سوال هایش را یکی پس از دیگری شلیک کرد:« چرا به ما نگفتین؟ کی کارای ویزا و پاسپورتتون درست شد؟ چرا این قدر یهویی؟ چرا ما نمی تونیم بیایم بدرقه؟ اصلاً چرا دارین با خانواده ی فرهنگ می رین؟ »

پارسا چشمانش را در حدقه چرخاند؛ نمی دانست چه جوابی به این سوال های منطقی بدهد. به خاطر همین بدون حرف، کوله پشتی اش را روی دوشش جا به جا کرد و از در اتاقش بیرون رفت. مهشاد هم دنبالش راه افتاد.

پارسا لب هایش را تر کرد و با اخم از پله ها پایین رفت؛ مهشاد هم به دنبالش. دم در حیاط، تمام خاندان ایستاده بودند و خاتون هم کاسه ی آبی در دست داشت. خم شدن و در گوش ارباب زمزمه کرد:« ارباب، نذارین اذیتش کننا! به ارباب سپهر و کیوان و اشکان هم بگین نرم نرم بهشون بگن که هول نشن. من این بچه رو سالم دستشون سپردما! نبینم چیزیش شده باشه! » ارباب لبخند زد و آرام گفت:« نگران نباش خاتون. هر چی خدا بخواد همون میشه. »

پارسا دستش را زیر چانه اش گذاشت و آرام پرسید:« خاتون می دونه، مگه نه؟ » ارباب نفس عمیقی کشید و ساکت ماند.

romangram.com | @romangram_com