#مدال_خورشید_پارت_1
روزمرگی
در تهران، شهری که اکثر مردمش دچار روزمرگی هستند، یک آدم زیر بیست سال مشکلات بزرگی را تحمل می کند. وجود نوجوانی که دلش یک ماجرای هیجان انگیز نخواهد، خودش از محالات است. در تهران هم به ندرت یک ماجرای هیجان انگیز برای یک نوجوان پیش می آید.
روزمرگی برای افراد این دوره ی سنی، یعنی هر روز صبح سر یک ساعت معین بیدار شدن، رفتن به مدرسه ای که یادگیری مطالبش هیچ جذابیتی ندارد، بودن با خانواده ای که هر کدام مسائل خودشان را دارند، تماشای برنامه های بی ربط تلویزیون و هزار و یک جور هنجار دیگر.
و می دانید چه چیزی بیش تر از همه حرص این افراد کم سن را در می آورد؟ این که وقتی به بزرگتر ها می گویند:« حوصله م سر رفته » آن ها شروع می کنند به نصیحت :« شماها که این همه سرگرمی دارین! زمان ما نه تلویزیون بود نه کامپیوتر و نه اینترنت. الان می تونین با هر کدوم که دلتون می خواد سرگرم بشین. »
و جالب اینجاست که به محض مشاهده ی نوجوانشان در پای تلویزیون یا کامپیوتر، فریادشان بلند می شود:« باز که تو پای این خراب شده نشستی! مگه تو سرگرمی دیگه ای نداری؟»
این جور مواقع است که نوجوان دچار روزمزگی می شود.
آغاز داستان ما از همین روزمرگی ست؛ حالت خسته کننده ای که اگر نبود، قهرمانان این داستان وارد سفر پر ماجرای خود نمی شدند ...
فصل اول: خاندان شایسته
روزی روزگاری، در گوشه ای از این پایتخت بزرگ و تا حدودی زیبا، خانواده ی بزرگی زندگی می کردند. نام خانوادگی این افراد، شایسته بود و در عمارت بزرگ و باشکوهی به نام عمارت شایسته ساکن بودند.
وضع مالی افراد این خانواده، یا بهتر است بگویم خاندان، حسابی رو به راه بود ودستشان نه تنها به دهان خودشان، بلکه به دهان خیلی های دیگر هم می رسید. به خاطر همین هم بود که چند مرکز خیریه زیر سایه ی شایسته ها کار می کردند.
romangram.com | @romangram_com