#مرد_نفرین_شده_پارت_83


هورام:

وای خدا یعنی واقعا مادرم رو میدیدم؟

از خوشحالی زیاد گریم بند اومده بود و مشتاق بودم. مشتاق دیدن تنها کسی که تو دنیا داشتم.

در باز شد و من خشکم زد....

قلبم داشت از سینم بیرون می زد.

با حال خرابی زانو زدم و اشکم روی گونم غلتید.

حال خودم رو نمیفهمیدم.

سرم گیج رفت و از حال رفتم.

ة

«حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد؟ عاقبت کوه امیدم با اشک و غم ویران شد؟ گفته بودی یوسف گم گشته باز اید ولی یوسف من تا قیامت هم نشین چاه شد».

وقتی بهوش اومدم دوست داشتم اون چیزی که دیده بودم خواب باشه اما وقتی چشمهای بی جونم رو باز کردم با دیدن جسم خونی و بی جون مامانم به این نتیجه رسیدم که دیگه هیچوقت نمی تونستم صدای زیبای مادرم و بشنوم.

صدای هق هقم بلند شد و با گریه به طرفش رفتم.

بدن بی جونش رو تو بغلم گرفتم و از ته دل ناله زدم.

اخه چرا مامان تنهام گذاشتی.

من دختر تنها تو تنها تر کردی.

این انصاف نبود. نه انصاف نبود.

پارت پنجا ه و چهارم:

چشمم به امیر افتاد که ایستاده بود و با پوزخند بهم نگاه میکرد.

وقتی این حالت رو دیدم دیونه شدم و مثل فنر از جا پریدم.

سمتش رفتم و با نفرت تو صورتش تف انداختم

_:خیلی حیوونی.

بعد از این که این حرف از دهنم دراومد گلوم رو محکم گرفت و فشار داد.

داشتم خفه میشدم.

عقب عقب من رو برد و به دیوار چسبوند.


romangram.com | @romangram_com