#مرد_نفرین_شده_پارت_34

دیوارهای خونه انگار که داشتن بهم دهن کجی میکردن و هرگوشه ای رو با احتیاط و ترس نگاه میکردم.

منتظر بودم یه موجود عجیب وغریب بیاد و من و از بین ببره.

داشتم دیوونه میشدم.

با کلافگی سرم و تو دستام گرفتم و جیغ کشیدم:خداااا یعنی چی؟؟ چرا هیچ کاری نمیکنی.

مشت محکمی به دیوار زدم و بلافاصله حس کردم استخون دستم داغون شدن.

با حال زار با دست راستم مشتم و گرفتم و برای تسکین دردم فشارش دادم ولی تاثیری نداشت.

دوست داشتم برم بیرون خودمه و از هوای خفه ی خونه نجات بدم.

ولی درد دستمم امونم رو بریده بود.

پارچه ی سفیدی برداشتم و دور دستم بستم.

به تندی خودم و به اتاقم رسوندم و لباسایی که نزدیک 5،4روز عوض نکرده بودم و با لباسای تمیزی تعویض کردم.

خودمم حالم داشت از خودم بهم میخورد ولی واقعا میترسیدم که برم حمام.

پوفی کشیدم و از خونه بیرون زدم، حتی از بیرون رفتن هم میترسیدم ولی چاره ای دیگه ای هم نبود و باید برای خونه خرید میکردم...

***** ***** ***** **** ******





(روح)

سرگردون بودم خودمم نمیدونستم چی میخوام.

ولی از یک چیز مطمعن بودم من باید اون چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو باید انجام میدادم هرکاری هم برای رسیدن به خواستم انجام میدادم.

منی که سالیان پیش وقتی که هنوز نفس میکشیدم اون کار و کردم حالا هم میتونستم تکرارش کنم و حتی اون هم نمیتونست جلوم رو بگیره نه اون و نه هیچ کس دیگه.....

****** ***** ***** * ***** ****

شروین:

چند وقت بود که از بچه ها خبری نبود و خانوادهاشون در به در دنبالشون میگشتن و من هم کاری از دست من بر نمیومد.

بعداز اون یک هفته ازشون خبری نبود و جای تعجب داشت که چرا همشون باهم ناپدید شدن.

مگه امکان داشت؟؟ یعنی برای همه اون ها یه اتفاق افتاده بود؟؟

دیگه هیچی نمیدونستم و اون شب هم از همه مخفی کرده بودم.

romangram.com | @romangram_com